زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

در همین
نگاره ها
نوشته ها
خلاصه می شوم

لینک کوتاه شده ی وبلاگ برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/3ai0e1

طبقه بندی موضوعی

۹ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

آنی به تو،
آنی به خودم فکر می کنم.

ابرها جایشان را عوض می کنند
همه جا تاریک،

همه جا روشن می شود.

۶ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۲:۳۲
مجتبا ناطقی

گِرَتسیِ*کروچه جان "گِرَتسیِ تَنت*آقا، اومدیم خدمتون جهت چَاُ*گفتن و رفع زحمت

یک، دو، سه، چار، پنج، شیش، هفت تا گَس مزه رو به بازنویسی نوشته های خوب و کج و کوله ات نشستیم و سری که درد نمی کرد و دستمال بستیم تا باشه که ندونسته نریم .. اگه خوب بودی که رفتی اگه نامفهوم حرف زدی، رفتی، اگه آخرش این ادراک رو درست و درمون نگفتی، رفتی، حواله ات به چراغِ سه فیتیله ای آقا..

این هفتمین گَس مزه ایست که می نویسیم (البته ما که ننوشتیم)، بازنویسی کردیم یک جورهایی که جور باشد، خوب باشد، گَسی اش کم باشد و این ها!

گیر کرده، هر چه می کشم کنار نمی رود ( مثلا از این پرده های زرشکیِ سالن های آمفی تیاتر است و داریم پرده ها رو کنار می زنیم تا آخرین فصل از کتاب کروچه ی عزیز رو رونمایی می کنیم.) اصلا ما رو چه به این قرتی بازی ها، این شما و اینم فصل آخر از کتاب زیباشناسی، اثر کروچه:

 

 

·         تجسم هنری حتی وقتی کاملاً در یک قالب فردی نمایان شود، شامل کلّیت و آئینه­ی جهان است.
صاحب­نظران قدیمی معتقد بودند که  هنر و فلسفه و دین، از یک سنخ­اند و دارای هدفی مشترک، یعنی شناخت حقیقت نهائی، هستند.
این صاحبانِ نظر صفت جهانی و کلی بودن را درباره­ی تجسم هنری، تصدیق می­کردند ولی از کیفیتِ اصلی هنر غافل بودند و خلاقیت معنوی را به طور کلی از نیرویی که دارد، محروم می­ساختند.
اینان هنر را اینگونه اظهار کرده­اند:
هنر عبارت از ادراک یک مفهوم ثابت نیست بلکه اعمال قضاوت دائمی یا ادراک مفهومی است که قضاوت باشد.
اینگونه، صفت کلیت هنر به آسانی آشکار می­شود زیرا هر قضاوتی، حکم­کردن درباره­ی کلیت است!
پس اگر اینگونه است،

هنر عبارت از تجسمِ ساده نیست بلکه تجسمی است مشتمل بر قضاوت.
اما ایرادی بروز می­کند:
تجسمی که قضاوت کند،  دیگر هنر نیست بلکه قضاوت تاریخی یا خود تاریخ است. (مگر آنکه تاریخ را به معنیِ روایتِ ساده و مجرّد واقعات بگیریم.)
قضاوت یا تجسمی که قضاوت باشد، فلسفه است.
این نظر که هنر، قضاوت است، ماهیت هنر را نفی می­کند.
هنر، شهودِ صرف یا بیانِ صرف است و نه منطقِ ریاضی و نه قضاوت!
هنر، شهودی­ست کاملاً عاری از مفهوم و قضاوت. هنر، شکل اشراقیِ معرفت­ست!
صفت کلیت، علامت مشخصه­ی هنر است و این علامت همیشه در چارچوبِ «هنر به عنوانِ شهود»، بررسی می­شود.

·         برخی معتقد بودند که هنر عبارت از شهود نیست.
آنان هنر را عاطفه می­دانستند. یا غیر از آن که شهود می­پندارندَش، عاطفه هم می­پنداشتند!
اما کروچه می­گوید توانسته به این دسته ثابت کند که شهود، درست  به این علت که رابطه­ای با اصالتِ عقل و منطق ندارد، پر از شور و عاطفه است.

·         گفته شده که تجسم هنری دارای صفت کلی یا جهانی است.
در عالم شهود فرد به حیات کل زنده است و کل در زندگی فرد وجود دارد. هر تجسم هنری در آنِ واحد، هم آن تجسم است و هم تمامِ جهان است.

·         بیان زیباشناسی را با بیان عملی اشتباه نگیریم!
بیان عملی عبارت است از:
آرزو و طلب و ارده و عمل بلاواسطه. و بعد به صورت یک مفهومِ منطقِ طبیعیات درمیاید. یعنی نشانه­ی یک حالت روانی مشخصی می­شود.
برای بیانِ تفاوت این دو می­توان این مثالِ "حالت خشم در دو انسان" را آورد:
یکی حسّ خشم بر او غلبه کرده و با ابرازِ این حس به آن پایان می­دهد.
دیگری که هنرمند است، در عین مجسم­نمودنِ حسّ خشم، بر آن تسلط دارد.
اولی دارای بیان عملی و دیگری (هنرمند) دارای بیان زیباشناسی است.

·         کلیت و صورت هنری، یک چیزنـــد.
وقتی به مضمونی احساساتی، صورت هنری داده می­شود، نشان کلیت نیز بر آن گذاشته می­شود و نفخه­ی جهانی هم در آن دمیده.

·         قریحه­ی زیباشناسی محتاج نیست به این که حس حیا را از اخلاق وام بگیرد زیرا آن حس را که عبارت از حیا و حجب و عفتِ زیباشناسی است، خود دارد و خود به خوبی می­داند که در چه مورد سزاوار است که به جای هر نوع بیان، متوسل به سکوت شود.

·         علم زیباشناسی را از این جهت که ناظم و ضابطِ موضوع خود است، معمولاً سلیقه می­نامند. سلیقه «با گذشت سال­ها، بهبود می­پذیرد.» یعنی هرچند که هنری که در دوره­ی جوانی مطبوعِ طبع واقع می­شود،  معمولاً هنری­ست حاکی از شور و تا اندازه­ای آمیخته به جوش و خروش و پر از بیانِ احساسات (عشق، عصیان، میهن­پرستی، بشردوستی و انواع دیگر)، با وجود این رفته­رفته یک حسّ سیری و بیزاری از اینگونه هیجان­های بی­ارزش، بروز می­کند.
فلسفه­ی هنر یا زیباشناسی مانند هر علم دیگری وجودی خارج از زمان یا سیر تاریخ ندارد. پس با توجه به آنچه زمان از او می­طلبد، گاه به نوعی و گاه به نوعی دگر است.
مثلاً
در دوره­ی رنسانس، شعر و هنر تغییر جهت داده و علیه بی­قیدیِ عمومی قرون­وسطی قیام کرده بود. در نتیجه مکتب زیباشناسی بیش از همه تکیه را روی مسائل نظم و قرینه و طرح و زبان و سبک گذاشت و دوباره قواعد قالب و صورت را برقرار کرد.
3 قرن بعد، این نظم و قاعده، جامد شد و عاطفه و خیال، خاصیت هنری خود را از دست داد و همه­ی اروپا تحت­تأثیرِ فکرِ اصلتِ عقل­گویی از لحاظِ شعر، خشک شد.
واکنشِ رومانتیسم پیدا شد و حتی سعی کرد قرون­وسطا را دوباره زنده کند!
آنگاه زیباشناسی پرداخت به تأکیداتی بر موضوع­های خیال و نبوغ قریحه و ذوق، انواع و قواعد را واژگون کرد و برانداخت و به تحقیق در باب الهام و خلاقیتِ فطری پرداخت.
امروز اما یک قرن و نیم از پیدایشِ رومانتیسم می­گذرد.
در دوره­ی رومانتیسم برخی معتقد بودند باید به قرون­وسطی بازگشت و حالا هم در فرانسه و برخی جاهای دیگر، صحبت از «بازگشت به سبکِ کلاسیک» به میان آمده است.
چنین بازگشت­هایی ممکن نیست! چراکه بحثِ مقتضیاتِ تاریخی در میان است.

·         «رها کردنِ عنانِ احساسات»
پرداختن به موضوع­های شخصی و خصوصی و عملی که مربوط به زندگی فردی و همه­ی آن چیزهایی که کروچه به آنها عنوانِ «رها کردنِ عنانِ احساسات» را داده است، به نظر خودِ او، از «بیانِ هنری» جداست.
کروچه می­گوید این حالت در ادبیات به وفور دیده می­شود. این پدیده ثابت می­کند که خللی که عبارت است از سست­بودن یا وجودنداشتنِ آن چیزی که معمولاً سبک نامیده می­شود، موجود است.

·         زن­ها در ادبیات شرکت می­کنند!
(این مورد درواقع مثالی­ست برای اثبات آن نظر کروچه که معتقد به جدا بودن اثر هنری از اثری که احساساتِ شخصی در آن موجود است، می­باشد.)
یک نویسنده­ی آلمانی به­نامِ بورینسکی
(Borinski) در کتاب خود درباره­ی شاعری، خواسته است ثابت کند که جامعه­ی امروزی چون همه­ی توجه­اش معطوف است به کشمکش سخت و روزانه­ی معاملات و سیاست، وظیفه­ی شاعری را به زن­ها واگذاشته است.
اما کروچه می­گوید:
واضح است که علت حقیقیِ این پدیده را باید در صفتِ اعتراف که در ادبیات جدید ظاهر شده،  جستجو نمود. در نتیجه­ی این صفت، درها به روی زنان که اساساً موجوداتی احساساتی و عملی هستند، باز شده است.
یک دلیل دیگر هم که باعث شده این زن­ها در میدان ادبیات وارد شوند، اینست که:
مردها، به اصطلاحِ زیباشناسی خودشان، تا اندازه­ای صفت زن پیدا کرده­اند.
یک نشانه­ی زنانگی اینست که بی­هیچ حسّ شرمی، داستان­هایی از بدبختی­هایشان را در محافل نقل می­کنند!
اولین نمونه­ی این­چنین را «روسو» به دست داده است.

·         مرضی که بر پیکر عظیم ادبیات جدید افتاده است!
از سخن­سنجان کوچک گرفته تا هنرمندان بزرگ، چگونگیِ مرضی که بر پیکر عظیمِ  ادبیات جدید افتاده است را درست تشخیص داده­اند.
در نتیجه­ی بررسی­های اینان، متقدمین و متجددین در مقابل هم قرار گرفته­اند و تفاوت میانشان روشن شده است.
گوته
شاعر آلمانی درباره­ی متقدمین گفته است:
«آنها وجود را مجسم می­کردند و ما معمولاً آثار وجود را، آنها کیفیت وحشت را نقاشی می­کردند ما به طرز وحشتناکی نقاشی می­کنیم، آنها خوش­آمدِ طبع را بیان می­نمودند و ما به طرز خوش­آیندی بیان می­کنیم ..... مبالغه
تکلف ملاحتِ دروغی شیوه­ی متورم همه از همین­جا ناشی می­شود زیرا وقتی شخص اندیشه و هدفش مجسم­نمودنِ آثار محسوس باشد، هرگز نمی­تواند خود را متقاعد کند که به اندازه­ی کافی آن آثار را در قالبِ محسوس درآورده است.»
گوته هم­چنین در مورد صفت «سادگی» و «طبیعی­بودن» متقدمین را ستوده و گفته است:
«آنها مثل متجددین دنبال جزئیات یک چیز نمی­رفتند. همین جزئیات است که رنج و کوشش نویسنده را آشکار می­سازد زیرا نویسنده یک چیز را آنطور که خود به طبیعت عرضه نموده است، توصیف و تعریف نمی­کند بلکه ظرافت­کاری به خرج می­دهد
اوضاع و احوال را در نظر می­گیرد و در بیان موضوع به تفصیل و اطناب می­پردازد تا در ذهن، القایِ اثر کند. این کار تعمد و قصد را آشکار می­سازد و بی­تکلفی و سادگی را از میان می­برد و به هنرنمایی و تصنع، میدان می­دهد و در شعر، مجال سخن­گفتن را بیشتر به شاعر می­دهدتا به خودِ مطلب.» 


پی نوشت:

*متشکرم*بسیار متشکرم*خداحافظ(ایتالیایی)

مقدمه: مجتبا ناطقی

خلاصه نوشت: فاطمه محمودی


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۹
مجتبا ناطقی

منظم و مرتب پشتِ سر هم، کتاب به دست، قلم به گوش و عینک به چشم روی دیوار سیمانی در حرکت اند، من عاشقِ این مورچه های فیلسوفم. خیره که بشوی هر کدام از دوره ای از زمان آمده اند، تمدن یونان، تجدد علم و ادب در ایتالیا، وسطی، رنسانس و این آخری از دوره ی معاصر!

این بار ما و شما و دوست خوبمان کروچه میهمانِ این مورچه های فیلسوفیم:

بخش اول

زیباشناسی علم کاملاً تازه­ای­ست که بین قرن هفدهم و هجدهم پیدا شده است و در دو قرن گذشته تقویت یافته است.

(بارها این موضوع مورد بحث قرار گرفته است.) حال می­خواهیم به فهم مطلب و توضیح نظر بالا کمک کنیم.

1.       در فاصله­ی زمانی درازی بین تمدن یونان و پایان دوره­ی تجدد علم و ادب در ایتالیا، علمِ زیباشناسی وجود نداشته البته این به این معنی نیست که مردمِ آن زمان از شعر و هنر کلاً بی­خبر بودند.
اصلاً مگر می­شود بشر در مرحله­ای از خود بی­خبر باشد و مسلط به مفاهیم عمده نباشد؟
اما این تصور با حقیقت تاریخی مباینت آشکاری دارد. زشت و زیبا و طبقه­بندی­ها و قوانین شعر و شاعری که از گذشته باقی مانده­است، پس چیست؟ مانند آثار کمدی آریستوفان و مکالمات افلاطون. پس نمی­توانیم منکر این حقیقت شویم که در دوره­ی تجدد علم و ادب هم مفهوم هنر وجود داشته. همچنین انتقاد از هنر هم و قضاوت هنری هم. اینها در دوره­ی قرون وسطی هم بوده اند و از آن موقع، آثاری از شعر و هنر باقی مانده است و دوش به دوشِ هنر هم قضاوت بوده است.
این دوره دارای مکتب­های مخصوص به خود و ادبا و شعرا بوده.

2.       گفتن اینکه در این دوره، علم زیباشناسی وجود نداشته، هیچ­گاه منکرِ زحمات زیادی که مردم این دوره در راه هنر کشیده­اند، نمی­شود. (برای مثال دستور زبان و فنّ معانی و بیان و قواعد شعر و یا اصول مربوط به نقاشی و معماری و غیره که به­دست یونانی­ها و رومی­ها ایجاد شده است.) این رسالات در قرون وسطی نه تنها فراموش نشدند، بلکه نگاهداری هم شدند. حتی رساله­هایی برای تکمیل این مطلب بدان­ها اضافه شد. (مخصوصاً در دوره­ی تجدّد علم و ادب) این قواعد یا مفهوم­های تازه درعین­حال هم مفهوم­های قدما هستند هم نیستند. (یا تصفیه شده­ی آنها هستند.) آنچه مانده است از آن روزگاران، استوار است چون می­شود تعدیلش کرد و از آن استفاده نمود.

3.       از مفهوم هنر در آن دوره (که در قضاوت­ها اثر می­کرده) نشانه­هایی از افکار دیگری هم که بیشتر جنبه­ی فلسفی داشته، دیده می­شود. برای مثال شکّ افلاطونی درباره­ی ارزش شعر، تضاد میان افسانه و معقولات، داستان و استدلال عقلی، تخیلات و مفاهیم است و نسبت­دادنِ شعر به افسانه و نه به معقولات. نمونه­ی دیگر، ارسطو که وجه امتیاز شعر را نسبت به تاریخ، کلی و معنوی بودن آن می­داند.

بعد از توجه به نکات بالا شایان ذکر است که در فاصله­ی میان دوره­ی تمدن یونان و قرن هفدهم، علم زیباشناسی به­معنی واقعی کلمه وجود نداشته است. (چراکه در این دوره تنها می­توان مطالبی را "جدا جدا و نامرتبط" یافت که آن هم رابطه­ی منظمی با مفهوم­های فلسفی ندارد.) با همه­ی مخالفت­ها، باز هم چیزی جز این نتیجه نمی­شود که:

علم زیباشناسی زاییده­ی قرون اخیر است و در این زمان است که نطفه­های گذشته به ثمر رسیده­اند.

علت فقدان فلسفه­ی هنر یا زیباشناسی و فنّ جدل در عهد قدیم، وضع خاصّ فکر آن دوره­ها (قرون وسطی و رنسانس) بوده است:
طرز فکرهایی که گاه در ماوراء­الطبیعه دور می­زد، گاه در این جهان، گاه در جهانِ بعد و هیچگاه متوقف در مفهوم روح نمی­شد.
پس فقدان زیباشناسی در دوره­ی پیش از قرن 17 کاملاً با چگونگی فکر و زندگانیِ آن دوره متجانس بوده. البته باید در یاد نگه داریم این نکته را که کلمه­ی «فقدان» که به معنیِ یک محرومیت واقعی نیست. چنین نبوده است. اما گویی فلسفه­ی استدلالی به خواب رفته بوده! در آن قرون به این موارد می­پرداختند اما نه آنقدر که امروز به پرداختنِ به آنها نیاز هست.
پس فقدانِ علم زیباشناسی در قدیم، دارای رابطه­ای مستقیم است با چگونگیِ فلسفه­ی آن زمان.

بخش دوم

برای اثباتِ اینکه فقدانِ علم زیباشناسی در قدیم، دارای رابطه­ای مستقیم است با چگونگیِ فلسفه­ی آن زمان، این دلیل را میاوریم که:

زمانِ پیدایشِ فلسفه­ی جدید و علم زیباشناسی، یکسان بوده است.

علم زیباشناسی بین قرن 17 و 18 آغاز می­شود و این همزمان است با پیدایشِ مکتبِ سوبژکتیویسمِ جدید و بروز این نظریه که فلسفه عبارت است از شناخت روح و اینکه حقیقت در درون هستی­ها، ساری است.

مکتب سوبژکتیویسم جدید (Subjectivism) چیست؟

مکتب سوبژکتیویسم جدید (Subjectivism) برابر با اصالتِ ذهن، نظریه­ای فلسفی است که هیچ حقیقتی را به جز ذهن تصدیق نمی­کند و حقیقت را یک سلسله حالات متوالی نفس دانسته است.

زیباشناسی و سوبژکتیسم آن قدر به­هم وابسته­اند که می­توان آن­ها را یکی دانست.
سوبژکتیویسم یا فلسفه­ی روح، فلسفه­ی واقعی یا خالص است یعنی فلسفه است به معنی حقیقی و درست کلمه و نه نوعی از علم طبیعت یا علم ماوراءالطبیعت یا حکمت الهی پس می توان تصدیق کرد که فلسفه متعلق به دوره­های جدید است و آن چیزی که از قدیم تا رنسانس بوده، تنها فرعی از فلسفه است. این دوره و عصر را عصر مثبت و جانشین عصر حکمت الهی و یا فلسفه ماوراء طبیعت نامیده­اند.

نکتـــه:
وقتی گفته می­شود، فلان دوره فلان چیز را نداشته، این به معنی محکوم­کردنِ آن دوره نیست.

زیباشناسی، علمی­ست جدید که درصدد جواب­گویی به این سوال برآمد که نقش شعر یا هنر یا خیال در تطور روح چیست و در نتیجه ی آن رابطه ی خیال با علم منطقی و با زندگی علمی و اخلاق از چه قراراست؟ تعمق در چگونگی شعر و مخلوقات نیروی خیال بدون تعمق در روح ممکن نیست!!!
صاحبان فکر دوره­ی جدید معتقدند که زیباشناسی با بقیه­ی فلسفه، یک رابطه­ی ذاتی و معنوی دارد نه صوری.

 

دکارت و شاگردانش:

هدف اینها این بود که می­خواستند دانش را به بدیهیات ریاضی حصر دهند و آنچه را که در نظرشان عبارت از اندیشه­ها و سنجش­های آشفته­ای بود، یا ندیده می­پنداشتند و یا رد می­کردند و به خیال خود برای تجلیل «عقل»، نیروی تخیل را زیر پا می­گذاشتند و شعر را فدای ریاضیات و فلسفه­ی ماوراءالطبیعت می­کردند.

دکارت در فلسفه­اش جایی برای شـــــعر باز کرد و شاگردانش از همین اصول، یک مجموعه­ی عقاید و یک علم ویژه­ای، یعنی علم شناخت حسی و فنّ شبهِ استدلال و علم عرفانی عالم پایین به وجود آوردند و اسم آن را استتیک (Esthetique) (زیباشناسی) گذاردند.

 

   از فلسفه دکارت (فلسفه روح/بصورت استدلالی) رساله های مختلفی تالیف گردید. البته نسبت به اینکه شناخت شهودی همان شناخت عقلی است یا خیر تردید داشتند و آن را به یک مفهوم نظری یعنی تخیل مستقل مبدل کردند.

 

لِسینگ /  Lessing :
نظر او این بود که هیچ هنری را (و هیچکدام از آثارِ هنری را) نمی­توان به شکل هنر دیگری درآورد یا برابر آن را در هنر دیگری یافت.
او نویسنده، فیلسوف، ناشر و منتقد ادبی آلمانی و از چهره‌های مهم عصر روشنگری است.

 

 

کانت:

کانت، در پایان قرن مانند نقطه­ای­ست که فکرِ زیباشناسیِ قرن 18 به آن منتهی می­شود. ولی ضمناً یک نقطه­ی مبدأ و آغاز حرکت فکری هم بود.

 

تقسیم­بندیِ زیبایی توسط کانت:

1.       مجرد:
آنست که هیچ جرئی جز زیبایی صرف در آن وجود نداشته باشد.

مانند خطوط و نقوش هندسی.

2.       الحاقی:
آنست که آمیخته به یک مفهومِ عملی یا اخلاقی و یا معنوی باشد.
مانند زیبایی آدمی و حیوان و طبیعت.

 

بخش سوم

تاریخ زیباشناسی را به دوره­هایی تقسیم کرده­اند:

یک)

دوره­ی ماقبلِ تاریخ، شامل 2000 سال پیش و یا بیشتر

دو)                                                                                                                            

دوره­هایی از قرن 17 تا امروز، که این دوره، خود به 4 دوره­ی فرعی تقسیم می شود:

1.       دوره­ی زیباشناسیِ پیش از کانت:

موضوع اصلی آن تجسس یک «ملکه­ی» زیباشناسی و تعیین مقام آن در میان سایر «ملکه­های» ذهن است.

2.       دوره­ی زیباشناسی کانت و پس از کانت:

انتهای این دوره، منتفی­شدنِ ایده­آلیسم و ماوراءالطبیعت است و در طیّ آن تصویر ملکه­های ذهن، به شکل انتزاعی و گرد هم آوردنِ آنها متروک گردیده و این ملکه­ها به صورت تاریخ معنوی روح درآمدند.

در این تطور معنوی، هنر، مقام خود را احراز کرد و این تطور یک نوع سیر مذهبی بود که هنر در آن کیفیتِ اساطیری یافت.

3.       دوره­ی پوزیتیویسم و اصالتِ روانشناسی:

این دوره تقریباً تا اواخر قرن 19 ادامه داشت. در این دوره، هنر به معنی پیروی از طبیعت تلقی گردید.

نتیجه، تنفرِ به­جا از واردکردنِ استدلالات ماوراءالطبیعت در زیباشناسی بود.

4.       دوره­ی زیباشناسیِ معاصر:

این علم با فراغت از ماوراءالطبیعت و پوزیتیویسم، تحقیق در باب مسائل هنری رابه شکلِ فلسفه­ی روح زیباشناسی تجدید نموده است. برخی ما­خواهند این دوره را ختم­شده تلقی کنند اما به نظر کروچه این دوره (دوره­ی زیباشناسیِ معاصر) تازه آغاز شده است.

 

   حرف آخر اینکه:

نه تنها زیباشناسی و فلسفه بر یکدیگر منطبق­اند بلکه تاریخ زیباشناسی هم با تاریخ فلسفه منطبق است. این امر مورد تصدیق مورخین زیباشناسی و مورخین سایر مباحث فلسفی می­باشد.


 پی نوشت:

مقدمه: مجتبا ناطقی

خلاصه نوشت: فاطمه محمودی
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۸
مجتبا ناطقی

      -         می­دونی من اگه بودم، اینو اینجا نمی­ذاشتم، اصلا خوب نشده.

-         واااای دیدی؟ خاک بر سرشون.. حیفِ پولی که دادیم.. من اونجا بودم بهتر اجرا می­کردم. دیگه نقش کدو قل­قله­زن که این ژانگولربازیا رو نداره که؟

-         ایول!!! هنرمند یعنی این. کارش حرف نداشت!

-         گفتم الان میام گالری، قفل می­کنم. قفل کردما، اما نه از خوب بودنِ کارا، از افتضاح بودنشون.. چی با خودش فکر کرده؟

-         به نظر می­آید که ایشان هنوز با اصول کار آشنا نیستند، بنده جداً تاسف خوردم.

-         دوست دارم تا آخر عمر خیره شم به این اثر ... عالی بود.

-         سبکم نداره بدبختی! من راجع به چی­ش حرف بزنم آخه؟

نقد نقد نقد

 باید متذکر شد  که هیچ منتقدی نمی­تواند با انتقادش یک هنرمند را  نابود کند، همچنین محال ممکن است که کسی که هنرمند نیست با نقادی­های یک منتقد، هنرمند شود.

«دخالت بی­جایِ منتقد در کارِ هنر»
گاه برخی منتقدان مداخله­هایی بی­جا در کار هنر می­کنند. در این صورت حق با هنرمند است.
این منتقدینِ بوالهوس، به یکی از احوالات زیرند:
1- بیشتر هنرمندند تا منتقد، یعنی هنرمندانی وازده­اند. این دسته متمایل به نوعی هنر هستند که نتوانسته­اند به آن برسند و به همین دلیل دچار عقده شده­اند.
2- گاه هنرمندانی هستند که نمی­شود گفت وازده­اند بلکه به مطلوبِ خود رسیده­اند اما نمی­توانند هنری غیر از هنرِ خود را درک کنند. این دسته، دیگر هنرها را رد می­کنند و اشخاصی هستند منجر به حسادت­ورزی!
اینگونه انتقادها از افرادِ خودرأی سرمی­زند.

اما گونه­هایی از انتقادات هم هست که مختصّ افرادِ قاضی و داور است. در این افراد، انتقاد، وظیفه است. اما اینگونه نیست که این افراد نیروی محرک و راهنمای هنر باشند. (بلکه این نیروی محرک بودن وظیفۀ تاریخ است.)
این افراد در هنر، زشت را از زیبا تمیز می­دهند و با یک حکمِ برّنده و دقیق، زیبا را تقدیس و زشت را تقبیح می­کنند.

نقّادی به چه درد می­خورد؟!
نقادی را اگر داوری تلقی کنیم، برای آنکه بگوییم اصلاً چه می­کند، باید بگوییم که مُرده را می­کُشد و جاندار را زنده می­کند. چرا که پیش از نقاد، این عامه و خودِ هنرمند بوده­اند که اثر را داوری کرده­اند. بنابراین از این جهت، نقادی کاری است بی­فایده.
منتقد کیست؟
فیلسوفی است روی سازنده. منتقد وقتی کارش محقق می­شود که نقشی را که در ذهنِ خود مجسم نموده، هم نگاه دارد و هم از آن فراتر برود.
منتقد دارای کاری است متعلّق به فکر. او بر خیال مسلط می­شود، شهود را تبدیل به ادراک می­کند و حقیقت را توصیف می­کند.

انتقاد چیست؟
انتقاد امری است که خواستارِ این است که «چیزِ دیگری» بشود!
امری است که سر در برابر هنر فرو نمی­آورد بلکه هدفش بزرگ کردنِ خودش در مقابلِ بزرگیِ هنر است. انتقاد، تابعِ مفهومِ هنر است. اگر برخی انواعِ فلسفه، غلط هستند، به همان اندازه، انتقادِ غلط هم موجود می­باشد.

انتقاد تفسیری و توضیحی:
در این گونه، منتقد به توضیحاتی ساختاری در مورد اثر می­پردازد و پس از آن قضاوتِ هنـــری را به مخاطب می­سپرد و در این وهله دخالتی نمی­کند. این توضیحات گاه لازمند. مانند توضیحاتی در بابِ سبک­های هنریِ قدیمی. انتقادهایی به این نوع، سودمند هستند اما نامِ «کمک» برای آنها مناسب­تر است تا نامِ «انتقاد»!

نقادِ عزیز: ای آقا! آخر تو که نه سر پیاز هستی نه ته پیاز! تو را چه به فلسفه­ی هنر؟ تو را چه به کروچه و این ... جَو و این­هاست دیگر؟

منِ مریض: من فلسفه را، رنگش را، بویش را و اصلا خودش را دوست دارم! تو می­توانی مرا پوست پیاز فرض کنی آقا پوست پیاز!

3 شرطِ ضروریِ انتقاد (برای آنکه انتقاد بتواند وجودِ خارجی پیدا کند.) :
1) اعمال نفوذ در هنر:
انتقاد باعث می­شود که انواعی از هنر به وجود بیاید، انواعی تقویت شوند و انواعی بمیرند.
2) سلیقه:
سلیقه در این باب اگر نباشد، تجربۀ هنر برای منتقد حاصل نمی­شود. در حالی که هنر باید ملکۀ ذهنیِ منتقد بشود تا بتواند هنر را از غیرِ آن، تمیز دهد.
3) تفسیر:
تفسیر، موانع را از سر راهِ تجسم موضوع هنری برمی­دارد.

 اما این شک بوجود می آید که آیا می شود یک منتقد همزمان هر سه ی این ویژگی ها را داشته باشد؟ آیا گردآوری کلیه ی اطلاعات لازم هرگز امکان خواهد داشت؟ و اگر امکان هم داشته باشد، آیا قوه ی خیال آن گاه که مشغول مجسم نمودن ِ یک موضوع هنری است مقید به آن اطلاعات خواهد بود؟و آیا های دیگر.

فرد اصولا توصیف پذیر نیست و هر فلسفه ی معتبری به ما می آموزد که آنچه همواره قابل تجسم است کلی است نه فرد.

اگر وحدت حقیقت نبود، آن گاه نه تنها تجسم موضوع های هنر بلکه بطور کلی به یاد آوردن هر واقعه ای امکان ناپذیر می شد.

نکته ی قابل ذکر در مورد سه فرض یا همان سه مفهوم بالا این است که آن چه حاصل می شود مجسم ساختن موضوع تصور و بیان  و لذت بردن از آن است. از طرفی باید بدانیم که اگر منتقد بخواهد کار هنرمند یا شاعر را به شکل نوینی در ذهن خود مجسم کند، آن گاه خود کار هنری دیگری خواهد شد. که از آن اثر اول الهام گرفته است.

کار منتقد تفکیک حقیقت از غیرحقیقت ، با مسلط شدن بر خیال و تبدیل شهود به ادراک است.

انتقاد تابع مفهوم هنر است.

برخی انواعِ انتقاد:
-  انتقادی که به­جای اینکه هنر را مجسم کند و یا خصائص آن را بیان کند،  هنر را تجزیه و طبقه­بندی می­کند.
- انتقادی که بنا را بر اخلاق می­گذارد و در کارِ هنری هدف­گذاری را قائل است.
- انتقادی که پایۀ آن اصالتِ درکِ لذات است.
- انتقادی که پایۀ آن معقولات است.
- انتقادی با عنوانِ روانشناسی که معنی را از قالب جدا می­کند.
- انتقادی که قالب را از معنی جدا می­کند.
- انتقادی که صنایع معانی و بیان را زیبائی می­داند.
- انتقادی که اثر هنری را با قوانین دربارۀ انواع و هنرها تطبیق می­دهد.
- و . . .  .
سودمندتر از ردیف کردنِ انواع انتقادها و نام­بردن از آنها این است که تاریخِ انتقادها را خلاصه کنیم و نام­هایی تاریخی را بر مواضعِ فکریِ مناسبی که بدانها اشاره شد، بگذاریم.
تصور حکمفرما در مورد انتقاد در مدارس:
در مدارس معتقدند کاری که انتقاد می­کند این است که دربارۀ ضوابطِ موهوم وزن و «فن» و «موضوع­ها» و «انواع» ادبی و هنری و تعیین کسانی که نمایندۀ انواع مختلف انتقاد هستند، تحقیق می­نماید.
اگر گروهِ هنرمندان و هنردوستان را در برابر  گروهِ منتقدان تاریخی قرار دهیم، کروچه از گروهِ هنرمندان می­خواهد که سکوت کنند! و فقط اثر هنری را دیده، به وجد آیند و با همطرازانشان این شگفتی را در میان گذارند و به همین اکتفا نمایند. کروچه از گروه دوم یعنی منتقدان تاریخی می­خواهد که اثر هنری را دیده، ساختار آن را بررسی کنند ولی در مورد ذاتِ هنریِ آن نظری ندهند. کروچه معتقد است تنها در این صورت و با این تقسیم وظایف است که همه چیز می­تواند خوب پیش رود!

انتقادِ واقعیِ هنر:
1) انتقاد زیباشناسی:
کار فلسفه است  و مفهوم هنر را انجام می­دهد.
2) انتقاد تاریخی:
اثر در این مورد پس از تجسم، به صورت تاریخ درمیاید، به وسیلۀ مفهوم توصیف می­شود و واقع امر را تعیین می­کند.
* نوع اول، در ارتباط با لزومِ درکِ هنری است و نوع دوم، عبارت است از تذکردادنِ واقعاتِ تاریخی درضمنِ توجه به آثار هنر. پس
بسته به نوعِ تأکید، یکی از این عنوانین برای انتقاد مورد استفاده قرار می­گیرد والّا این دو، یکسانند.
انتقاد هنری وقتی توسعه می­یابد که:
انتقاد زیباشناسی و یا تاریخی باشد. و در این صورت است که بعد به صورت انتقاد زندگی درمیاید.

تحقیق دربارۀ هنر و ادبیات معاصر، بیشتر رنگِ قضاوت (یا جدل) دارد پس عنوان «انتقاد» برای آن مناسب است
وتحقیق دربارۀ هنر و ادبیات در گذشته بیشتر رنگِ حکایتِ ماوقع دارد پس عنوان «تاریخ» برای آن مناسب است.

انتقادِ حقیقی و کامل، توصیفِ تاریخی است و خالی است از هیجانِ چیزی که واقع شده.
انتقاد و تاریخِ هنر را نمی­شود از انتقاد و تاریخِ کامل تمدّن بشری جدا کرد.


پی نوشت:

مقدمه و خلاصه نوشت: مجتبا ناطقی، فاطمه محمودی

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۸
مجتبا ناطقی

هنر اینجا هنر آنجا هنر بشقاب پرنده هنر... این طور می شود که در پی یافتن مقام هنر در روح و این جامعه بشری گم می شویم و محتاج فلسفه، درِ هر خانه ای را می زنیم و می گوییم خانه ی دوست کجاست؟(به ما نمی آید؟ هنر دوست ماست، ما دوست هنریم، خلاصه ریلِیشِنی برپاست آقا!) 

چه خبراست؟ چشم و ابرو بالا می اندازند، دست ها را کش می دهند، بای بای می کنند، یک نفر تا مرزِ سَکته می رود، هان فهمیدیم سخن کوته باید والسلام:

شعار «هنر برای هنر» و شعار «هنر برای زندگی» در مقابل هم.

با اینکه فلاسفه به ظاهر اعتنایی به این شعارها ندارند اما  از آن غافل که نشدند هیچ، بلکه اندیشه­ای جز این ندارند؛ چراکه پی­بردن به اینکه هنر، مستقل است یا نه، نیازمند تحقیق در این باب است که آیا هنر وجود دارد یا نه؟ اگر هست، عبارت از چیست؟ شدت این بحث در دورۀ رمانتیک در حدّ اعلای خود بود.

هنری که فرعِ اخلاق یا فلسفه باشد، همان اخلاق یا فلسفه است و هنر نیست و اگر بگوییم هنر تابع چیز دیگری نیست، باید بدانیم اساس استقلال هنر چیست.

البته ممکن است هنر علاوه­بر آنکه قائم­به­ذات است، تابع اصل دیگری هم باشد. قابل ملاحظه است که این­ها تنها گیجی و پراکندگی مطالب را می­رساند و پیش از این توضیح دادیم که هنر از معنویت برخوردار است (درمقابل ماده) و هنر شهود است.

(پس با توجه به مطالب قبل، استقلال هنر به ثبوت رسیده است.)

و اما «استقلال» چیست؟ :

استقلال، مفهومی نسبی است. بنابراین مستقلِ مطلق وجود ندارد مگر در هستیِ مطلق.
هر چیزی در آنِ واحد،  از طرفی مستقل و از طرف دیگر مقید است. برای اینکه بتوانیم فعالیت­های مختلف روحی را در یک آن هم مستقل و هم مقید تصور کنیم، تنها یک راه موجود است و آن «تصور رابطۀ شرط و مشروط» است.

حال «رابطه­ی شرط و مشروط» چیست؟:
در این رابطه، مشروط، از شرط گذشته و خود، شرط می­شود و مشروطی جدید به بار می­آورد.
این رابطه­ی شرط و مشروط به­صورت حلقه­وار شکل می­گیرد و این سلسله را دایره­ای فرض می­کنیم.

این حلقه را می­توان این­گونه تصور کرد که برای مثال یک هنرمند برای رهایی از هیجان، احساساتی را بروز می­دهد و آن را به شکل یک تخیل غنایی درمی­آورد (هنر ایجاد می­کند.) این احساس به مخاطبان آن اثر متقابلاً وارد شده و این سلسله ادامه پیدا می­کند.

   مثال جالبی از یک عاشقِ شاعر (شاعر عاشق؟)  به چشم می­خورد که وی احساسات خود را در قالب شعر به شکل شدیدی ابراز می­کند. با گذشت زمان همین شاعر به خود می­آید و چون به مطلوب خود رسیده است، دیگر شاعر نیست و دیگر در بندِ ساختن نقشِ تصور نیست؛ بلکه کارش ادراک و رؤیت است.

(یک ایرادی که به «فکرِ دایره» گرفته شده است :
ایراد این است که دایره و متصل فرض­کردن (شرط و مشروط­های پی­درپی)، ملال را به­همراه می­آورد و این فکر به دور خود می­چرخد و تکرار می­شود که البته این عقیده آن چنان درست نیست چراکه در هر دوره به ارکان این دایره اضافه می­شود و مرحلۀ آخرِ آن، مرحلۀ اول می­شود اما نه همان مرحلۀ اولِ پیشین بلکه به آن اضافه می­گردد و روشنتر و پربارتر می­شود و وسعت میابد.)

 و حال ادراک چیست؟:

برخی متفکرین، تخیل و ادراک را یکی می­دانند یا بدتر از این، ادراک را به صورت یک نوع تخیل جلوه می­دهند. ادراک، یک قضاوت کامل است و متضمن یک تصور ذهنی و یک مقوله­ی عقلی یا سلسله مقولات عقلی است که بتواند حاکم بر تصور باشد.

ادارک مرکب از دو جزء است:
1- علم به حادثات: در برجسته­ترین قالب­های ادبی، نامِ تاریخ بر آنها اطلاق می­شود.
2- علم به کلی معقول: در برجسته­ترین حالت نام ِسیستم یا فلسفه بر آنها اطلاق می­شود.
پس ادراک کافی است برای رسیدن به معلومات و نیازمندی به علم منطق از بین می­رود !
کاری که ادراک می­تواند بکند: معلوم کند چرا علوم طبیعی و ریاضی هم علاوه بر فلسفه و تاریخ تشکیل میابند.

برای فهم کامل ادراک، آشنایی به مقولاتِ «کانت» ضروری است.

 خوبیِ فلسفه خواندن این است که هر چقدر هم که متوجه نشویم ما را ایرادی نیست، آقا دو جمله، دو کلمه اصلا دو حرف هم که بدانیم و ندانسته نرویم زین دیار باشد که رستگار شویم فی الجمله اعتماد مکن بر دل بریان من کاین دیگ فرو نشیند از جوش..*

حالا چند نکته­مانند:

* می­توان در هنر، مفهوم تاریخ ریاضیات اخلاق - التذاذ و چیزهای دیگری را دید، زیرا به علت وحدت روح این چیزها و نیز همه چیز دیگر در آن وجود دارد .

 

* در بابِ تفکیک شعر و نثر:
شعر و نثر بی­شک متفاوتند اما ایده­آل نیست که دلیل این تفاوت را در موزون بودنِ یکی در مقابلِ موزون نبودنِ دیگری جستجو کنیم.
نثرهای علمی هم گاه شورِ هنری دارند.

 

* گاهی افراد موردی را به نامِ یکی دیگر انکار می­کنند و این جز خبط نیست!
مثلاً فلاسفه، معلمان اخلاق، پیروان طبیعت و مردانِ عمل، هنر و شعر را طرد می­کنند.
و هنرمندان نیز به طردِ انتقاد و علم و عمل و اخلاق می­پردازند.
چنین اشتباه­هایی ما را به نوعی اغماض می­رساند.
اگر هنر وجود نداشته باشد فلسفه از میان می­رود و دیگر موضوعی برای طرح مسائل آن باقی نمی­ماند و اگر اخلاق موجود نباشد، هنر هم در کمال نخواهد بود.


* هیچ­گاه نمی­توان هنرمند را از جهت اخلاق، خطاکار یا از نظر فلسفه، موردِ سرزنش قرار داد. هنرمند تا جایی که هنرمند است، کارِ عملی نمی­کند، دلیل نمی­آورد، شعر می­گوید، نقاشی می­کند و خلاصه ابراز احساسات می­کند. برای مثال هر چقدر هم بتوانیم اشعار دانته را نقد کنیم، تنها فلسفه­ی زمینه­ ی آن را مورد سرزنش قرار داده­ایم و به سطح آن که هنر است، آسیبی وارد نکرده­ایم.

*خصوصیاتِ هنر دورۀ ما (هنرِ دورۀ معاصر):

دوره­ی ما (اصالت تجربه) دوره­ای خالی از عظمت فلسفی و عظمت هنری است و مبتنی بر صنعت و از لحاظ فرهنگی متکی بر طبیعت است. شایان ذکر است که این دوره هم برای بقای خود چنان خالی از هنر و فلسفه نیست. اما به عقیده­ی کروچه هنرِ دوره­ی ما، هنری­ست که

هنرِ هوا و هوس است، رغبتی به لذت های جسمانی دارد، در جستجویِ اعیان منشیِ مبهمی است، گاه آرزومندِ وصول به یک عرفان است، (اما عرفانی مقرونِ خودخواهی و نه ایمان به خدا یا فکر)، دیرباور و بدبین است و

غالباً بسیار مستعدِّ مجسم نمودنِ اینگونه حالاتِ روحی است.


 پی نوشت:

مقدمه: مجتبا ناطقی

خلاصه نوشت: فاطمه محمودی

*  من، حافظ، عطار و سعدی
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۶
مجتبا ناطقی

   بدانید و آگاه باشید که خطاب من به شما نیست الان!
   خطاب من به کروچۀ نویسنده است.
   ای کروچ،
   که در سراسر این هنرنامه­ات،
   مدام جوهر میخکوب کرده­ای که:

  "هنر برابر شهود است" ، "هنر برابر شهود است، ........ !
   بدان و آگاه باش که ما فهمیدیم که

   "هنر برابر شهود است" و "هنر برابر شهود است" .
   از الان به بعد دیگه خطاب من به شماست:

   اصلا همه روزی ده خط بنویسند"هنر برابر شهود است" فقط اگر عادت به خط فاصله دارید یا دست خط­تان کمی تا قسمتی درشت است، باید ده بشود بیست،

   اگر هم هر جمله­تان یک خط است، بیست بشود سی،

   اگر اصلا حوصله­اش را ندارید، خوب آقا چه کاری است می­کنید؟ چه حرفی است که می­زنید، یکباره نخوانید، چه می­شود؟ چه نمی­شود؟

   خوب بر فرض که فهمیدیم هنر همان شهود است، شهود همان هنر است، که چی؟ هان؟

   مگر اینکه تابستان باشد و مثلِ ما طالب تاب­بازی باشید آقا، که تاب بازی خوب است، خیلی خوب است مخصوصا اگر مغز، تاب بخورد که بقولِ معروف نور­علـی­نور می­شود! (لازم آن است که کمی از بارِ پسوندیِ "ستان" را از تابستان کم کنیم!) این می­شود که دیگر دنبال چون و چرا نمی­رویم.

از هر چه بگذریم سخن فلسفه گَس­تر است:

   در این بخش می­خواهیم به بیان قضاوت­ها یا بهتر بگویم به تفاوت­گذاری های نابجا در اطراف هنر بپردازیم، در واقع قرار است این تفاوت­ها را شناخته و از زیباشناسی دور کنیم.

اول: تفاوت میان صورت و ماده

   هنر عبارت از ماده است یا تنها عبارت از صورت است؟ یا هردوی آن ها؟

   عده­ای هنر را از ماده و عده­ای دیگر از صورت می­دانند. دسته­ی اول بر این عقیده­اند که هنر تماما ماده است و ماده عبارت از چیز لذت­بخش است و طبیعتا و بحکم ترکیب مادی خود زیبا باشد. دسته­ی دوم می­گویند ماده محل اعتنا نیست و تنها جلوه­گاه صورت­های زیبا است.

   «هنر از چه چیز هنر می­شود؟»

   پاسخ به این سوال موجب می­شود تا هر دسته جای دسته­ی دیگر را بگیرد و در نهایت تردید در باور هر دو پیروان را حاصل می­شود. (برای مثال پیروان هگل و هربارت).

   از لحاظ هنر باید بتوان ماده را از صورت تشخیص داد اما این به این معنا نیست که هر کدام خاصیت هنری جداگانه­ای داشته باشند. چرا که هنری­بودن آن­ها صرفا بخاطر وحدت میان آن دو است.

دوم: تفاوت میان «تصور» و «مجسم­نمودنِ تصویر با وسایل محسوس»

   درواقع میانِ «شهود» و «بیانِ شهود» تفاوت هم قائل شده­اند.
در این مورد یک اثر هنری از دو جنبه می­تواند بررسی شود: «درون» و «بیرون».

   اما آیا جداکردنِ این دو جزء رواست؟

   ما شهودی نمی­شناسیم جز شهودی که بیان شده باشد. آیا ممکن است شهودی وجود داشته باشد که از ابراز، محروم باشد ولی تصورپذیر باشد؟
  (آیا ممکن است روحی فاقد جسم وجود داشته باشد؟)
   به وجود آمدن هنرها مستلزم آن است که توانایی بیان، حاصل شود. اینجاست که می­شود پرسید آیا وجود هنرها بدون بیان، ممکن است یا نه؟
   تصور، توأم با بیان است به  همان اندازه که تصور بدون بیان ممکن نیست. البته خیال و فن از هم جدا هستند و حتی به هم نیازمندند. (مانندِ نیازمندیِ رنگ به بوم یا پرده)
   اما این دو (خیالِ هنری و فن) آنچنان هم از هم تمایز دارند که گاه می­بینیم شخصی را که هنرمندی بزرگ است ولی پیشه­وری، بد! (مانند نقاشی که از رنگ­هایی استفاده می­کند که زود محو می­شوند.)

   و اینکه هنرمندی وجود ندارد مگر آنکه بتواند احساس خود را بیان کند.

   یعنی یا هنرمند باش یا بی­احساس یا با احساس باش یا بی­هنر یا کاندینسکی باش یا عمه­ی پدر ژِپِتو!*

سوم: تفکیک بیان هنری

   روشی که بیان هنری را به دو دسته­ی آراسته و عاری تقسیم می­کند. این اشتباه میان باور مردم نیز ریشه دوانیده است البته سرپیچی­هایی هم دیده شده­اند اما خوب آن­قدرها منظم  و مضبوط نبوده اند تاکنون!

   هم بیان آراسته و هم بیان عاری هردو به یک اندازه حقیقی هستند و به همان اندازه بیان آراسته هم، عاری است. باید اشاره کرد که اگر بیان دارای بعضی عناصر خارجی باشد، دیگر نه زیباست و نه بیان است.

 بیان زیبایی یک مفهوم است (دو مفهوم جدا نیستند). می­توانیم هر کدام از این دو کلمه­ی مترادف را بدان اطلاق کنیم.

   مشکل اصلی که باعث ایجاد این تفکیک شده است، مربوط به روابط بین فکر و خیال، فلسفه و شعر، منطق و زیباشناسی بوده است. (بیان عاری به فکر و فلسفه، بیان آراسته به شعر و خیال)

چهارم: تقسیم هنر به انواع مختلف

   در این تقسیم­بندی، برای انواعِ هنر دو دسته قائل شده­اند:
   یک) نظریۀ انواع ادبی و هنری
   دو) نظریۀ هنرها
   منشأ این اشتباه، یونان باستان است. این اشتباه تا امروز ادامه داشته است.

   تأثیراتِ این قضاوت غلط:

   یک) تحولات تاریخ هنری و ادبی،  به صورتِ تحولات انواع تلقی شده و هنرمندان به عنوانِ مروج این نوع یا آن نوع معرفی شده­اند.
   دو) سوألی که به دلیلِ این قضاوت ایجاد می­گردد این است که: کدام یک از این انواعِ هنرها برتر است و اصلاً کدام یک «هنر» است؟

   پاسخ به این قضاوتِ غلط:

   هنر شهود است و شهود را نمی­توان به انواع تقسیم­بندی نمود. هنرها متفاوتند و هر نظریه­ای در بابِ قائل شدنِ انواع برای هنر بی­اساس است.
   در این مورد، نوع یا طبقه، تنها یک چیز است و آن عینِ هنر و شهود است و شمارِ آثار هنری هم نامحدود است. پس نمی­توان با این تعداد نامحدود طبقه­هایی محدود را اعلام کرد.

   اما اگر بخواهیم طبقاتی قائل شویم:
   در این صورت این طبقات یا برحسبِ تخیل صِرف تنظیم می­شوند یا بر حسبِ بیانِ صرف یعنی یا به صورت طبقه­بندیِ حالاتِ روحی (انواع ادبی و هنری) یا به صورت طبقه­بندیِ وسایلِ بیان (هنرها).
این چنین تقسیم­بندی مفید است و بی­ضرر. چون هرگونه دعویِ تأسیس یک اصل فلسفی یا ملاکی برای قضاوت هنر از آن سلب شده است. این فهرست را نباید با حقیقت مشتبه کرد.


 پی نوشت:

خلاصه نوشت: مجتبا ناطقی/ فاطمه محمودی

* عمه­ی پدر ژِپِتو، دوستان، دوستان، عمه­ی پدرژِپِتو و لازم به ذکر است که از هر انگشت ایشان هنر می­بارد ولیکن ...
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۵
مجتبا ناطقی

  و هنر، این واژه­ی دوست داشتنیِ این روزهای شهر، وقتی هم که با پسوندِ "ی لیاقت همراه می­شود که دیگر جای خود دارد (یا همان اصلا یک وضعی یا وعضیِ خودمان).

   من با عینکِ جان لنونی، رضا با کفش­های بزرگ و دوربین میلیونی­اش، حامد و موهای فرفری و سارا  با مانتوی رنگ­رنگ و عینک ری­بن اش. آخ که این هنری بودن چه حال عجیبی دارد.
اما خوب بعضا دیده شده، که من و رضا و حامد و سارا هم پُر بی­راه نگفته­ایم و بقولِ کروچه­ی عزیز درست زده­ایم وسط خال، اما خوب بیشتر حول آثار هنریِ خانه(هنرمندان) بوده تا خودِ
  خودِ هنر!!!

غرغر را می گذاریم کنار و با این بیل­بیلکِ رادیو (درجهت تنظیم موج) وَر می­رویم:

   جواب کسی که به معنی واقعی کلمه فیلسوف باشد درست ناظر بر آنست که همه­ی مشکلاتی را که طی تاریخ تا این ساعت در موضوع هنر پیش آمده است را بطور دقیق بگشاید.

   باید در نظر داشت که بهترین روش برای آشکار شدن ناتوانی افراد(در تعریف مفاهیم)، اعم از فلاسفه و عوام، روش مکالمه­ی سقراطی خواهد بود (بحث و مجادله) که نهایتا یکی از طرفین، علاقه­ی نداشته­اش را به موشکافی پیرامون موضوع هنر، اقرار خواهد کرد. و بارها و بارها شاهد ناتوانی فلاسفه در برابر یکدیگر بوده­ایم.

هنر چیست؟

   هنـــر عبارت است از دید (Vision) یا شهود (Intuition). مخاطب، هنر را از روزنه­ای که هنرمند برای او باز کرده، نگاه می­کند. «هنر عبارت از شهود است.» = «هنر، کار خیال است.»
    اگر شهود را تصوری ساده در نظر بگیریم، پس یا هنر شهود نیست و یا شهود عبارت از تصوری ساده نیست.

   تعریف شهود: «شهود نتیجه­ی یک تصور است و نه یک مجموعه­ی نامربوط از تصورات که به وسیلۀ یادآوریِ تصوراتِ کهنه به دست می­آید.» شهود خیال بافی نیست.
شهود یا حقیقی است و یا کاذب.
    شهودِ کاذب توده­ای است از تصورها که آن را یا برای تفریح و یا از رویِ حساب و یا به هر منظور دیگری گردآورده باشند که از لحاظِ زیباشناسی، ترکیبی ماشینی و بی­روح می­باشد.

 

   برای اثباتِ اینکه هنر برابر است با شهود، به نفی چند مورد که دربارۀ هنر وجود دارد، پرداخته شده است:

نفی اول: مربوط دانستنِ هنر به طبیعیات اشتباه است.

   علت این است که پدیده­های طبیعی، وجود حقیقی ندارند. اما هنر چیزی است که بشر گاه تمام زندگی خود را بر آن بنا کرده است و چنین چیزی نمی­تواند حقیقی نباشد. حقیقی نبودنِ طبیعیات در وهلۀ اول نامعقول به نظر می­رسد اما همۀ فلاسفه و علمای فیزیک به این حقیقت تسلیمند. زیرا آنان علت­هایی برای پدیده­های طبیعی درنظر گرفته­اند که این علل به هیچ وجه تا امروز قابل بررسی نبوده است. پس این علل عاری از اصالت حقیقی هستند.

نفی دوم: گذاشتن این شرط برای هنر که باید «لذت­بخش» باشد، اشتباه است.

   البته رابطۀ این دو (هنر و لذت­بخشی) انکار نمی­شود اما در مواردی برمی­خوریم به یک اثر هنری که به دلایل مختلفی، حسّ زیبایی شناسی را در فردِ مخاطب تحریک نمی­کند. (حتی اگر آن اثر به واقع زیبا باشد.)همچنین نمی­توانیم بگوییم خاصیت هنر، سودمندبودنِ آن است. هنر ارتباطی با مفیدبودن و با خوشی یا رنج ندارد.
    صِرفِ خوشی، خاصیت هنری ندارد چراکه نوشیدن آب در وقت تشنگی نوعی لذت و خوشی است اما هنر نیست. نه هر چیز لذت­بخشی هنر است بلکه تنها یک نوع مخصوص از چیزهای لذت­بخش را می­توان هنر نامید.

نفی سوم: هنر یک عملِ اخلاقی نیست.

   اخلاق، عملی است در حالی که شهود (که در ارتباط با هنر است)، نظری است.
هنر زاییدۀ اراده نیست و اراده شرط هنرمندی نیست پس هنر مشمول هیچگونه قضاوت اخلاقی نمی­تواند بود و چنین چیزی ممکن نیست. تصویری که عملی قابل ستایش یا سزاوار سرزنش را نشان می­دهد، خود در ذاتِ خود نه قابل ستایش است و نه سزاوارِ سرزنش.

نفی چهارم: هنر یک نوع ادراک به وسیلۀ مفاهیم نیست.

   درک شهودی و حسی در مقابلِ درک مفهومی و عقلی است. اینجاست که زیباشناسی از علم به مجردات جدا می­شود. معنی درک شهودی فرق نگذاشتن میان حقیقت و خلاف حقیقت است، اصیل دانستنِ تصور به اعتبارِ نفسِ تصور است و تصدیقِ اینکه جای تصور جز در عالم معنویات صرف نیست.در حالی که پیروان این ادراک، هدفشان پایدارنمودن حقیقت است.

صدای سوت می آید آقا صدای سوت!*

*خاصیتِ مشخصۀ هنر خیالی بودنِ آن است. خیالی بودن منجربه تمایز میان هنر و تاریخ و فلسفه و مشاهده و نقلِ وقایع است.

*یک راه برای تشخیص هنر از فلسفه، تشخیص هنر از اساطیر است. آنگاه که کسانی اساطیر را حقیقت ندانند و پایه و اساسِ زندگیِ خود را بر آن ننهاده باشند، می­توانند اساطیر را هنر بدانند اما اساطیر برای غیرِ اینها، برابر با زندگانی است و جدای از هنر.

*از تلاش­های مکتب­های هنری این است که شهودِ هنری را از هوس­رانیِ صِرف و نامربوط جدا کنند و بگویند خلاقیتِ خیال چگونه توجیه می­شود.

*تصور زمانی جنبۀ هنری می­یابد که معقول به محسوس پیوند بیاید و یک صورتِ ذهنی ایجاد گردد. (معقول و صورتِ ذهنی = مفهوم)

*عاطفه خاصیتِ به­هم­پیوستگی و وحدت به شهود می­بخشد و شهود عاطفه­ای را مجسم می­کند.

 

و در آخر هنر چیست و چه نیست؟

   اشتیاقی است که در دایرۀ یک تجسّم محصور گردیده است.

   از لازمه­ های هنر، تجسمِ با اشتیاق و اشتیاقِ با تجسم است.

   ساختمانی بی­ احساس نیست، هنر ساختمانی مجرد یا شدّت عملی احساسی (یا احساساتی که تبدیل به جذبۀ هنری نگردیده و فقط دل می­رباید)، نیست.

   حسی بدون جذبۀ هنریِ لازم هم نیست، هنر یک روشنیِ سطحی یا نقوشی مزیّن به  نظمی کاذب یا کلماتی آراسته به یک دقت ساختگی، نیست.

در قسمت بعد بخش دومِ کتاب (قضاوت های نسنجیده در اطراف هنر) را بررسی خواهیم کرد.


+بخش اول(هنرچیست؟)/کلیات زیباشناسی

+مقدمه: مجتبا ناطقی

+خلاصه نوشت: فاطمه محمودی

 *و این میشود که مغزمان چون کشتی های آماده به ترک در لنگرگاه یا قطار های ایستگاه راه آهن سوت می کشد آقا سوت.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۴
مجتبا ناطقی