زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

در همین
نگاره ها
نوشته ها
خلاصه می شوم

لینک کوتاه شده ی وبلاگ برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/3ai0e1

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۰ ثبت شده است

سر در گمی گربه توی سطل آشغال بزرگ و نگاه خیره اش٬ قدم های مسافران، چمدان های سنگین، قیافه های وارفته و خوابالو، سیگار های روشن٬ خورشید دم مرگ و چهره ی نگران راننده ها، همه چیز عادی است.   _خستگی وجودش را گرفته است ... بابای کلافه! :چقدر زر می زنی بچه لال مونی بگیر دو دقیقه، بذار ببینم چه گهی می خورم! _بلند بلند با تلفن همراهش حرف می زند ... سرخوش! :ایول، گفتی کامی نیست؟ نه؟ بهتر باو ، با اون قیافه زیقیش! _دست به زیر چانه گذاشته است ... متفکر! :فکر نمی کنم امروز بیاد، یعنی میاد؟ _لُنگش را دو سه بار می تکاند ... راننده کامیون! :ممد اون آب روغن رو نیگا کون بیریم. _چادرش را به دهان گرفته است و چرخ دستی اش را دنبال خودش می کشاند ... خانوم خونه! :شام چی بذارم، احمد آقا امشب شیفت بود؟ _گوسفندش را به میله می بندد ... تازه به شهر آمده! :عمو!اینجا مستراحم داره؟ _عینکش را صاف می کند و چند پلک پشت هم می زند ... خر خون! :ایول ۲۴ تا رو برداشتم! _تف بزرگی به زمین می اندازد و صدایش را صاف می کند ... شوفر! :بیا بالا دو نفر _کوله اش را بغل گرفته است و چشم هایش را می مالاند ... دانشجوی بیچاره! :ببخشید آقا رسیدیم؟ _کنار هم راه می روند ... دوتا دوست خوف! :فیلم جدیدش رو ندیدی نه؟ حالا هفته بعد برات میارم ببینی،یه میس بندا یادم نره. :باوشه!  _سرفه های پشت هم امانش را بریده اند ... مریض و درمانده! :...! _گوشه ای نزدیک من به خودش می لولد ... اهل عمل! : (حرفی نمیزند) _دست های هم را گرفته اند ... هم کلاسی ها؟! :به بابات گفتی بالاخره یا نه؟ :راستی فردا ساعت چند کلاس داریم؟ _از اتوبوس پیاده می شود ... مامان! :مامان جان هوا سرده بیا اینو تنت کن. ­_کیف چرمی بدست گرفته است ... مهندس بعد از این! :بگو مهندس جلسه اس نه نه بگو رفته شهرستان. _چند نفری سوار تاکسی می شوند ... جمعی خوشحااال! :هه هه هه! _آب بینی پشت لبش خشک شده است ... دختر کوچولو! : (بغض گلویش را گرفته، حرف نمی زند) ­_روی صندلی تاشو یش نشسته است ... پیرمرد! : (فقط نگاه می کنه.) _دوغ  سر می کشد... مسافر! :آخی دمت گرم چقد شد؟... آره یه کیکم بود! _بساطش را پهن کرده است ... سی دی فروش! :بیا که نادرم از سیمین جدا شد! . . . من اینجا زیر پل ایستاده ام دست هایم را تا انتها در جیب های شلوار کتان قهوه ای ام فرو برده ام ،به این کارعادت دارم. نگاهم را به چراغ های روی پل می اندازم... آرام آرام روشن می شوند! . . . بوق می زند... :داداش بیا بالا بریم!   +نوشت آنچه دید٬ آنچه شنید! +عنوان را قبلن ها نوشت!  +ببخشید طولانی شد! +...!
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۰ ، ۱۳:۱۲
مجتبا ناطقی