زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

در همین
نگاره ها
نوشته ها
خلاصه می شوم

لینک کوتاه شده ی وبلاگ برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/3ai0e1

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

هر بار هر جور که دوست دارد تمام می شود، پایان داستانِ تابستان را به روزهای آخر شهریور سپرده اند. شهریور برایم از هر تلخی تلخ تر است. شهریور یعنی می دانی که دیگر بچه هایت را هر روز نمی بینی، آواز نمی خوانی، حتی دیگر اخم و خنده را پشت سر هم تکرار نمی کنی. یعنی باید عادت کنی بجای گل های شبدری، بجای شمعدانی ها، بجای همه ی گلدان های ردیف شده روی پله ها، به برگ های آماده به فرود سلام کنی. یعنی سالینجر و کامو و داستایوفسکی  ات کمی کمرنگ تر می شوند. از حافظ و سعدی و مولانا خوانی تا سحر خبری نیست. شهریور یعنی هرآنچه بود، بود؛ حالا کمی نباید طوری بود که بود. یعنی نمی دانی، چشم هایت را از شوق بارانِ پاییزی تَر کنی یا از دلتنگی خورشیدِ داغ تابستان. حسرت حرف های نزده ات را بخوری یا  دل به حرف شِنو بودن برگ های افتاده به زمین، ببندی. به اجراهای پاییزه دل خوش کنی یا به تیاتر هایی که دیده ای. حاضری سرماخوردگی های بی وقفه و خواب آلودگیِ استامینوفن را تحمل کنی یا دلتنگ عطسه های بی امان و حساسیت تابستانی ات شوی. نمی دانی زرد باشی یا سبز، خواب باشی یا بیدار، اصلا خوب باشی یا بد. این یعنی خودِخودِ شهریور.   مجتبا نوشت: +عکس:شهریور91/تهران +منظورم روزهای آخر شهریور است +کمی خوابِ تو، کمی صدای تو +4مضراب مرهم شود شاید +جورِخوب و بدش رو نمی دونم*
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۰۷
مجتبا ناطقی
او ابرهای سنگینِ پاییز را دوست دارد، ابرهایی که اگر به خودشان بود، جای ذره ذره باران شدن و ریختن، به یک چشم بهم زدن خودشان را به خیابان های شهر می رساندند. از این کوچه به آن کوچه، باریک می شدند، پهن می شدند، توی فرعی ها می پیچیدند و خلاصه هر طور که بود به او می رسیدند. در خیابان، کنار درخت ها، روبه روی ساختمانی نه چندان قدیمی، جا خوش می کردند تا او دیگر گردنش را مدت ها بالا نگیرد و به آسمان خیره نشود، بیش ازهمه ابرها نگران اند، آخر گردنش درد می گیرد، آسمان مدت هاست که فصل جدیدی را تجربه نکرده است.     از طلوع بی صدای خورشید تا غروب بی رمق و حوصله سر برِ آخر هفته، روی صندلی می نشیند. نه سیگار می کشد. نه قهوه می نوشد. نه هزار و یک کار دیگری که می شود یک روز پاییزی در تراس خانه ای در پاریس انجام داد، مگر باران واسطه شود، از این باران های طوفانی و سرکش،  دست های او را ناخودآگاه سوی قهوه جوش می برند، او را مجبور می کنند شال کاموایی سفیدش را روی شانه هایش بیاندازد و پنجره را ببندد. حالا به سختی می تواند ابرها را ببیند، اما چاره ای نیست. باید پشت پنجره، روی صندلی بنشیند و آرام قهوه اش را بنوشد.    او قدم زدن های خالی را دوست دارد، کفش هایش را هم، از سر کار تا خود خانه را هر روز پیاده گز می کند، هر بار قدم هایش را می شمرد، هر بار قول می دهد که یادش نرود اما به سی نرسیده، عددها را گم می کند، تا یادش بیاید، دیگر دیر شده است، قدم ها سریع ترند، قدم ها از عددها دوست داشتنی ترند.    دیروز که از سر کار بر می گشت، پایین پله ها،گل های عجیبی را دید که او را یادِ گل های شبدری می انداختند. گل هایی که با عجله از بین سنگفرش های حیاط روییده بودند، شاید برای رساندن پیام تشکری، از ابرها. گل ها را چید، در لیوانی از آب جایشان داد، روی میز کوچک آشپزخانه گذاشت و روی صندلی خیره به گل ها نشست.   مجتبا نوشت: +عکس: کرج/شهریور1392 + ادامه دارد + نه روز و سه روز و هفت ساعت + بویِ خوب، حالِ خوب
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۵۵
مجتبا ناطقی
ساعت را در کافه کیف را در تاکسی و شعرهایم را روی میز ناشر جا گذاشته ام. حالا چند روز است خیالم را گم کرده ام، بگرد شاید، گوشه ای از خیالت باشد مجتبا نوشت: +مرداد1392 +بوی خوبِ کتابا و چای و این روزآم
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۲۲
مجتبا ناطقی