زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

در همین
نگاره ها
نوشته ها
خلاصه می شوم

لینک کوتاه شده ی وبلاگ برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/3ai0e1

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۰ ثبت شده است

از اون برگا نمی گم که اون روز رو اعصابم بودن ... از بوی ذرت نمی گم که گشنه ترم می کرد ... از ... از ... از گربه ی ملوس، نه ملوس نه! آخه ملوس که نشد صفت!!! حالا هر صفتی. خلاصه ... گربه هه ام که تو اون آفتاب منو درگیر خودش کرده بود زیاد مهم نیس... باو. اتفاقات توی آلاچیق به من ربطی نداره یا در گوشی های اون دختر پسره که هرهر می خندیدند ... پ چی بگم؟ هوم؟ آها ... حالا که نیگا می کنم، یعنی اون موقع که نیگا می کردم برام جالب بودن، عجیب جالب بودن، عجیب نه! خیلی جالب بودن. باورت نمی شه نه؟ خب ... خب نشه! اصن مگه مهمه؟ دو تا خرس گنده!!! راستی یادم نبود بگم ... آخه بابام، نه نه! مامانم بضی وقتا بم میگه خرس گنده!!! تازه اونروز فمیدم چی میگه! خلاصه دو تا خرس، اونم گنده به پستم خوردن! نمیدونم به پستم خوردن ینی چی؟ من که پست ندارم، هان؟ آره انگار خاکم خورده بودن و دلشون بدجور درد می کرد ... البت این ویژگی برا خرهاستا، فک نکنی نمی دونم! کج و کوله را می رفتن و فقط همو نیگا می کردن ... البت باز پسره مثه گاو سرشو می نداخت پایین چن بار اومدم خودمو ضایع کنما!!! آخه نفهم! داره با تو حرف میزنه! هر چن که دختره هیچی نمی گف. ولی خب ... ادب و اینا میگن حکم میکنه! حالا حکم هم می کنه واقعن؟ همینجور را می رفتن و ... را می رفتن و ... یادم نیست! ینی تا الانم یادم بودا ... اما انگار ... ای بابا ... بذا فلاسکمو بیارم ... راسی این فارسیه فلاسک چی می شد؟ منم که هنو سیگاری نشدم! میدونی که؟ بفرما چایی! نه هنو ترک نکردم...ساده ایا.ببین تو یخچال خرما نداریم؟ آها بیا باو ولش کن یادم اومد! فارسیشو نه ها ... جریانو میگم ... وقتی را می رفتن ... از گفتگوهاشون چیزی یادم نیس! راستشو بخوای من که مثه دستماله دماغیه پسره مدام تو جیب اون نبودم که بشنوم! که بشنوم دارن حرفای حال بهم زن می زنن و خودشونم نمی دونن. البت ... البت و زهر مار!!! آخه یه آدم چقد میتونه ... ! جات خالی یه دونه کیسه ج نداد ... پن شیش تا رو آره. راستی تو خیار میخوری؟ هان خو نخور جهنم اون نمکو بده من! میدونی خودمم نمیدونم چم شده باو ... این همه چرت، این همه چرند!!! چرا این دوتا؟ چرا این دو تا باس قربونی دل پر من بشن؟ هان؟ هرچن حالا که خوب فک می کنم می بینم ا
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۰ ، ۱۷:۰۹
مجتبا ناطقی
تاریخ عکاسی:آبان 1390
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۰ ، ۱۰:۱۴
مجتبا ناطقی
نزدیک بود بهانه ای قرارمان را بهم بریزد اما... انگار همه کنار هم چیده شده بودند، من و تو تکه های آخر پازل بودیم، می دانی کنار هم گذاشتن تکه های آخر، لذت بخش ترین کار دنیاست. گفتی رسیده ای و تنها من مانده ام گفتی آخرین تکه، منم! نمی دانم اشک شوق بود یا... بالاخره کنارت نشستم، حس خوبی بود، این بار لذت بخش ترین، سهم من شده بود. چهره بهم رفته ام ظاهر پازل را حسابی خراب کرده بود؛ دوباره پازل را زیر و رو کردیم. انگار یک جای کار می لنگید، آخر کجا؟ کجای کار را، می دانستم اما گفتنش سخت بود، این را هم بهت گفتم، یادت هست؟ قدم هایمان تند تر می شد، فکر می کردم زودتر می رسیم،آخر مگر جایی هم بود،  برای رفتن؟ انگار همه ی کافه ها بسته بودند، رستوران ها تابلوی "غذا تمام شد"را جلوی در گذاشته بودند. فقط لوکس فروشی های شهر باز بودند، تماشای لوسترهای بزرگ، لاله های روشن و مجسمه هایی که مدت زیادی از تولدشان نمی گذشت... گفتی چقدر خوب حرف رو عوض می کنم اما خب... از جفت و جور نشدن پازل ناراحت بودی یعنی بودیم و دلیل جفت نشدن تکه ها، طبق کتاب های توی کیفت درون گرا بودن من بود! راستی دیشب حق نشستن را از ما سلب کرده بودند، این چشم هایی که حواسشان پرت ما بود! آنقدر گفتی و من سکوت کردم که آخر مجبور به گفتنم کردی. حرف هایم مثل برگ های زرد چنارها-که تنها همراهانمان بودند- ریختند. نگاهم کردی یادت نمی رود، مطمئنم! هر چه بود گفتم، البته اینطور به نظر می رسد! از کیفت سیب سرخی بیرون آوردی بوی سیب دیوانه وار دیوانه ام کرد، با تردید سیب را گرفتم_راستی چرا؟- این سیب ما را به کجا می کشاند؟ فقط بو کشیدم،انگار شهر آرام شده بود و حالا نوبت ما بود که... قطره های باران روی شیشه ی عینکم نورها را پخش می کردند... حس شیطنت وجودمان را گرفته بود اتوبان را بر عکس پیاده رفتیم، یادت هست که چقدر چرندهای پر محتوا گفتیم و خندیدیم؟  روی این صندلی چوبی نشسته ام به شبی که گذشت فکر نمی کنم، تنها ذهنم سراغ سیبی را می گیرد که هنوز  رسالتش را نفهمیده ام! پ.ن: +این ، تمام دیشب نبود! +عکسم نمی آید! +...! *خیابان دکتر شریعتی
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۰ ، ۱۰:۱۲
مجتبا ناطقی