زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

در همین
نگاره ها
نوشته ها
خلاصه می شوم

لینک کوتاه شده ی وبلاگ برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/3ai0e1

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

از پنجره ی باران خورده ی اتوبوس به تابلوهای سبز رنگ اتوبان نگاه می کردم. تهران 123 کیلومتر. نگاه کردن به تابلوهای اتوبان تنها مسیر را برایت طولانی تر می کنند. 123 برایت اندازه ی 321 کیلومتر طول می کشد. بیش از 20 بار این را امتحان کرده ام. فرقی نمی کند، مسافر باشی یا راننده، این اتفاق می افتد.


برای آنکه حواسم را از تابلوها دور کنم، پرده را کشیدم، کتابی از کیفم در آوردم و مشغول به خواندن شدم. به گمانم «شب های روشن»ِ داستایفسکی بود. پسری که در کنارم نشسته بود، سرش را خم کرد و به زور روی جلد کتاب را خواند. راجع به کتاب ازم پرسید، می خواست بداند داستان را تا اینجای کار دوست داشته ام یا نه؟

گفتم مگر شما خوانده اید؟ خندید. بحثمان گل انداخت. از چخوف، داستایفسکی و ادبیات روس گفتیم برای هم. از علاقه ی بی حدواندازه اش به زبان و ادبیات روس می گفت و من متعجبانه به او گوش می کردم. هیچ فکر نمی کردم که او از بچه های دانشکده باشد، اما نه تنها از بچه های دانشکده بود که مهندسی مکانیک هم می خواند و از قرار معلوم، هم ورودی هم بودیم! باورم نمی شد، چطور ممکن بودکه در این یک سال هیچ گاه هم دیگر را ندیده باشیم.


آن شب، مسیر، کوتاهترین شده بود. خیلی زود به تهران رسیدیم. از هم خداحافظی کردیم. این بار سفرم به دانشگاه، برایم سوغات به همراه داشت، دوست خوبی به نام محمد حسین.

نام کوچکش محمد و نام خانوادگی اش، حسین! شاید جالب باشد که مدت ها او را محمدحسین صدا می کردم و در تصوراتم نام خانوادگی اش حسینی بود! کمی گذشت تا متوجه این موضوع شوم. اما خب فرقی نمی کرد و نمی کند، او هنوز هم برای من محمدحسین است!

هر هفته با هم بر می گشتیم و هر بار حرفی بود برای گفتن. از نقد آثار ادبی تا فیلم های خوبی که به طور مشترک دیده بودیم. فکر می کردم فارغ التحصیلی بین مان فاصله بیاندازد و فیلم و کتاب، بهانه های ضعیفی باشند برای دیدار دوباره مان، اما این طور نشد.


یکی دو هفته پیش به بهانه ای، یکدیگر را ملاقات کردیم. در کافه چای نوشیدیم و دفتر روزهای خوبمان را ورق زدیم. تولدم را تبریک گفت و تماشا و نقد دو فیلم خوب از «هنر و تجربه» را ضمیمه کرد. انتخاب های محمدحسین را قبول دارم. می توانم به جرات اعلام کنم که انتخاب او در فیلم و کتاب انتخاب من است. برای همین از قبل می دانستم  که هدیه های خوبی خواهند بود. همین طور هم شد. شب خوبی رقم خورد. «آمین خواهیم گفت» ِ خوب ِسامان سالور و «خواب تلخِ» خوب ترِ امیر یوسفی را دیدیم. همیشه صحبت های محمد حسین را بعد از تماشای فیلم دوست داشته ام. کمی از 9 گذشته بود، در بالکن چارسو، رو به شلوغیِ کم جانِ تهران از «خواب تلخ» گفتیم، از سینمای ایران و اینکه چرا فیلم هایی از این دست باید بعد از یازده دوازده سال، توقیف، تازه اکران شوند؟ سینمای ما کی از این خواب تلخ بیدار می شود؟


توی مسیر برگشت شروع به خواندن کتابی کردم که چند ماه پیش بهم قرض داده بود:

داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده) از ادبیات روس، از آنتوان چخوف!      


مجتبا نوشت:
*میدان سرخ:میدان معروف شهر مسکو، روسیه.
+تمرینِ نوشتن می کنم! :)
+سعی کردم خلاصه بنویسم، باز هم از اوخواهم نوشت.
+خواب تلخ را ببینید!

۵ موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۵۶
مجتبا ناطقی

شروع، بدون ترس

می خواهم از هجده روزگی باهارِ امسال بنویسم، بی ترس از آن که روزی دلتنگش شوم. بیش از یک سال و نیم است که دیگر هیچ روزی را توی تقویم، علامت نمی زنم و دیگر برای هیچ کدامشان چیزی نمی نویسم، حتی کوتاه. گفته بودم باید شروع کنم. خوب شروع می کنم. می نویسم.

سر در ساعت، قدم ها بلند

دیدار، بهانه ای است که بیشتر به ساعتم نگاه کنم. زودتر راه بیافتم و قدم هایم را بلندتر بردارم. همیشه احساس می کنم دیر می رسم. شاید بخاطر عادت دیرینه ای است که بیش از دو سه سال است، ترکش کرده ام. عادت ها جایی درون ما ریشه می کنند و هر از گاهی خودنمایی.

سلامت چشم ها

قبل از آنکه خانه را ترک کنم، بنفشه های توی باغچه، سلامتم را در تشخیص رنگ ها تایید کردند. به شکوفه های سیب نگاه کردم. ناگاه لبخند بر لبانم نشست.

انگار باید زنده می ماندم

چندباری بخاطر ترمز های شدیدش از خواب بیدار شدم. اتفاقی نیافتاده بود. بد و بی راه های آقای راننده برایم نقش لالایی را بازی کردند تا دوباره خوابم برود.

کوتاه، بلند، کشیده

هجده روزگی باهار را در بهارستان به هم تبریک می گوییم. سنگفرش های باغ نگارستان میزبان قدم هایی بودند که دو سال است یکدیگر را می شناسند اما کمتر با هم همراه شده اند. قدم هایی که تازه، هجاهای بلند و کوتاهش را می توانستم روی کاغذ تشخیص دهم و وزن را به زورِ قواعد و گروه های اوزان پیدا کنم.

طعُم شیرینِ تقطیع، مَفاعیلُن فَعولُن

تقطیع، کلمه ای که شنیدنش مرا یاد بشکن زدن می انداخت و تشخیص سریع شاعران که بله، مُستَفعِلُن فَعولُن مُستَفعِلُن فَعولُن یا مثلا فَعَلاتُ فاعِلاتُن فَعَلاتُ فاعِلاتُن و در نهایت احساس ناتوانی ام در درک اوزان. تقطیع، همان که چندی است به همت دوست و معلم عزیزم، یادگیری اش را شروع کرده ام.

سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی

مَفاعیلُن مَفاعیلُن مَفاعیلُن مَفاعیلُن

خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی

مُختار

شعر را در دفتر نوشتم و شروع به تقطیع کردم. او اشکالات و ابهامات موجود در ذهنم را رفع کرد و بعد بر سر وزن چند تا از ابیات بحث کردیم، کار به اختیارات شاعری کشید. اختیار، وقتی که شاعر به اختیار خودش (و البته با توجه به قوانینی که هست،) تقارن موجود در بیت ها را جا به جا می کند تا به وزن مناسب برسد. همین طور که توضیح می داد به تفاوتی فکر می کردم که بود. فرق قدم های ما با مصراع هایی که خواندیم در این بود که حافظ به اختیارات شاعری اش می نازید و من به اینکه بی اختیار قدم هایم را با معلمم هم وزن کرده بودم.

میزِ میزبان، بلوط

بوی چای هل و گلاب و دارچین با گرده هایی که خبر از باهار می دادند با هم آمیخته شده بود. تصویر پشت سرش را شمعدانی ها رنگ کرده بودند و بیش از هر رنگی، قرمزِ میخک های روی میز، که ای کاش سفید بودند، به چشم می خورد.

 

سفرنامه ای از تَن تَن*

از سفر گفتم، از اینکه وقتی به سالی که گذشته، نگاه می کنیم؛ خاطرات سفرند که پررنگ تر از هر اتفاقی در ذهن به یادگار می مانند. حرفم که تمام شد، تن تن و سگ سفید معروفش به جمع دو نفره مان اضافه شدند. تن تن در آخرین سفرش، به سفارش معلم عزیزم، برایم کادو خریده بود.  خجالت و خوشحالی با هم آمده بودند. چه طور می توانستم از محبت های معلمم تشکر کنم؟ سوپرایز (یا به قول اهالی فرهنگ، شگفتانه) عجیبی بود. دیدار با معلمم به جشن تولدم بدل شده بود، طوری که احساس کردم: یا امروز بیستمِ باهار است و من نمی دانم یا اصلا تولدم هجدهم بوده و من نمی دانسته ام.


مجتبا نوشت:

+اولین پست 95

+متن بالا، یک متن کامل است و جدا کردن پاراگراف ها برای راحت تر خواندن آن است.(البته امیدوارم راحت تر شده باشد.

۴ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۲۹
مجتبا ناطقی