"نگران" تنها صفتی است که می توانم به او نسبت بدهم، صفتی که می شد از چهره ی بی روح و چشم های اشک آلودش برداشت کرد. نگران بود.
دستش را جلوی دهانش گرفته بود و سعی می کرد با من حرف بزند. نزدیکتر رفتم تا صدایش را بهتر بشنوم.
گفت: "امانتی ای که تو نامه گفته بودی رو بده و برو."
نامه ای در کار نبود، در واقع من هیچ نامه ای نفرستاده بودم، اما امانتی.. از کجا می دانست؟
(مکث طولانی)
گفتم: "آخه.."
نگذاشت حرفی بزنم.
گفت: "هیــــــــــس، فقط برو"
برو گفتنش را دوست نداشتم، بی هیچ حرفی رفتم. در را هم بستم.
گفت: "تا دوساعت دیگه ام اینجام.."
این را طوری گفت که بشنوم.
دوساعت شده بود.
برگشتم.
روی صندلی نشسته بود، یک دسته برگه ی به ظاهر سفید را طوری در دستانش گرفته بود که باز دهانش را می پوشاند.
از چینِ چشم هایش متوجه لبخندش شدم.
امانتی را روی میز گذاشتم،
رفتم.
مجتبا نوشت:
+عکس: کرج/تیر1389
+تنهایی کمی نویز دارد..
+برآ خودمم مبهمه،همین قد
+خوابآ دس بردار نیستن!