زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

در همین
نگاره ها
نوشته ها
خلاصه می شوم

لینک کوتاه شده ی وبلاگ برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/3ai0e1

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

کرج آبان۱۳۹۱
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۱ ، ۲۲:۵۷
مجتبا ناطقی
همین دیشب بود که درِ اتاقم را زد؛ زودتر از بقیه ی دوست هایم بی دعوت خودش را به چایِ دمیِ روی نیمکتِ زیرِ پنجره مهمان کرد. مات و بهت زده در رابستم، ازهمان جا زل زدم به کسی که موهایش کمی بلندتر از شازده کوچولوی ِ ذهن ِ من بود و قدش کوتاهتر نمی دانم شاید هم خودِ شازده کوچولو بود ستاره نداشت شمشیر نداشت تنها چند برگ کاغذ در دستش دیده می شد. همین که کنارش نشستم یکی از برگه ها را نشانم داد، گفت:«اینو خودم کشیدم، نظرت چیه؟» گفتم:«مطمئن باش کلاه نیست.» لبخند زد و گفت که می شود این جا ماند کمی حرف زد. ازحال و روزم پرسید از اینکه چرا چند وقتیست حالِ او را نمی پرسم. این جا بود که فهمیدم او خودِ شازده کوچولوست؛ راست می گفت ماه ها بود که... برایش گفتم از روزهای پاییز، روزهای سردی که دست های کسی را داشتم برای گرفتن، برای گرم کردن برای کافه رفتن و سیگار نکشیدن! برایش گفتم از زمستان سردی که عاشق شدم، از سرمایی که هیچ وقت ازش نترسیدم، از چتر پاره و لیز خوردن روی خط عابر پیاده. شازده کوچولو تا آن شب اشک های مرا ندیده بود، بغض کرد و گفت: «گریه کن، آره» گونه هایم خیس شدند. گفتم: « توام بگو انگار یه چیزایی هست، هوم؟» گفت که خیلی بزرگ شده است. گفت در این چند ماه به اندازه ی چندسال پیر شده. از دنیای کثیف ِ این روزها گفت از شک و تردید از غلبه ی منطق و عقل بر احساس و عشق. از اینکه دیگر کافه ها جز بغض هیچ خاطره ی خوبی را برایش زنده نمی کنند. گفت از این دنیا عشق می خواهد، عشق.   دیوارِ بلند روبه روی پنجره را نشانش دادم.   برایش از اتاق قبلی ام گفتم که چند شب در ماه، مهتاب به  اتاقم می آمد، گه گداری روی تخت، کنارم دراز می کشید ولی حالا... چیزی نگفت؛نگاهش آرامم کرد آرامم کرد، اجازه داد تا اشک هایم خشک نشوند، تا حرف هایم ناتمام نمانند. پرسید: « دستات گرمه ؟ » گفتم: « آره» گفت:« پس خدا هنوز دستاتو سفت گرفته! یه موقع هایی ساکت میشینه که ما کلنجارامونو بریم به این درو اون در بزنیم سر یه فرصت یه  کادوی خوب میده بهمون نبینم بغض کنیا گاهی وقتا خودم انقدر بغضامو قورت میدم که حس می کنم دارم خفه می شم برا همین میگم گریه کن» ادامه داد: «مجتبا نکنه تو آدم بزرگ بشیا! نکنه نتونی گریه کنی، نکنه گیر کنی بین این آدما خب؟ » گفتم:« باورم نمیشه، امشب، این جا، کنار شازده کوچولویی که فقط اسمش یادم مونده بود،تونسته باشم این همه حرف بزنم، گریه کنم...»   شازده کوچولو ازم خواست چشم هایم را ببندم، گفت می خواهد رازی را برایش نگه دارم. چشم هایم را بستم. چند دقیقه ای شد، صدایی نشنیدم، چشم هایم را که باز کردم، نقاشی هایش را بهمراه یک شاخه گل روی میز گذاشته بود.  گلی که فقط چهارتا خار داشت.   پ.ن: * شازده کوچولو ترجمه ی احمد شاملو -روزها چ سخت میآن چ سخت میرن -بزودی زودا اتفاقای خوب میوفته  -رنگی پنگیِ همه جا خیلی خوبه -خدا به همه چی کنتراست میده، اینم خوبه
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۱ ، ۱۱:۲۸
مجتبا ناطقی
دوس دارم دعوتت کنم بیای اتاقم بیشینی همین جا روی همین نیمکتی که تازه از بازار خریدم، نیمکت چوبی ای که هنوز وقت پا شدن باس شلوارتو بتکونی از خرده چوبا بیای بیشینی برات چایی دم کنم قول میدم از تی بگای تو کیفم نباشه ، دمی باشه قول میدم نعلبکی ام بیارم برات. زیر پنجره ی اتاقم بیشینیم به آجرای خونه رو به رویی نیگا کنیم،  به جایی که داغونم می کنه زل بزنیم، به آجرایی که یه وقتی گنجشکا بینشون عروسی می کردن و جوجه دار میشدن.میدونی یه سالی میشه ازشون خبر ندارم؛ رفتن، شایدم بیان، شاید پاییزشون با ریختن برگای درخت گردو شروع میشه، کی میدونه؟ راسی هنوزم با آندرا باور می نویسم هنوزم  با اون آروم میشم، آره.   ــ دلم برا حلیمای تجریش تنگ شده برای گریه تو امامزاده، برای دیر رسیدن و مترو امام علی برای اون کوچه هه که پیداش کردیم برای چرت و پرتایی که گفتیم زل زل نیگا کردنامون بهم. برا اون گندمایی که من بردم پشت بوم خونمون دادم    یا کریما. ــ یادته پارسال  همین روزا بود یه کم عقب تر یه کم جلوتر  با هم رفتیم شریعتی برگا رو له نکردیم پرنده ها بهت لطف کردن من عاشق لوکس فروشی ها شدم؟ یادته؟ نه یادت نیس چون بت نگفتم اون شب چوب دارچین رف تو حلقم یواشکی درش آوردم چای دارچین نبات ِ خوبی بود. یادته گفتم عینکم که خیس میشه کیف میکنم ؟   ــ چقد دلم برای شبای برفی تو راه تنگ شده، برای ابی خوندنامون، چقد برای خودت برای تویی که هیچ وقتِ خدا ناله نکردی، برام از مریم گفتی، از جاده و چایخونه ها؛ از تولدایی که من هیچ وقت نیومدم.   ــ زمستون خوبی بودا، نه؟ پیِ نقاشی بودیم دوربین به دست، اما رفتیم یه جا دیگه از عکس و دوربین و درس حرف زدیم. زدی رو شونم خندیدی. تهران طهران گوش کردیم، روی پل، انقلاب رو زیر و رو کردیم و من فروزنده رو کشف کردم.   ــ دلم برا نمایشگاه گوشواره های عجیب غریب تو کافه ای که هنوز بش 7 تومن بدهکاریم تنگ شده همونی که پنجره های چوبی قدیمی داره، همونی که الان کشکو بادمجون سِرو نمی کنه دیگه، کافه ای که من یا زیادی سردم بود یا زیادی گرم. کافه ای که منو به یاد 16 آذر میندازه و چتر و برفِ یواش.   _ راستی بت گفتم هوشنگ رو دیدم؟ همونی که نون تُستِشو خوردیم نصف نصف ؟ نشون به اون نشون که اس ام اسه هیچ وقت به آقای کارگردان نرسید!چن وقت پیش تو کافه فرانسه دیدمش باورم نمی شد، راستی بارون میاد قدماتو بلند تر بذار. از بچه های چار راه سرچشمه چه خبر؟    ___دلم براش خیلی تنگ شده رفیق کی بشه باز باهم بریم پیشش؟من سوتی بدم تو از ته دل بخندی، بخندم؟ دلم برای متروی فانتزی ِ اونجا تنگ شده، حتی برای  اون شب که یه ساعتی رو منتظر ِ من، کوچه ها رو متر کردی و خدا می دونه چقدر سردت بود. کی بشه باز شبا رو یواشکی باهم طی کنیم ؟ فیلم بذاری و من تو خواب و بیداری باشم؟ کی بشه باز سوز ِ زمستون اشکمونو بیشتر کنه، پوسمونو بکنه و کلاغا زل زل نیگامون بکنن بگن مجتبا دستکشای رفیق مارو پس بده خودش سردشه هااا دلم برا راه آهن و منتظر تو بودن تنگ شده برا کنار تو بودن، گریه هاتو دیدن و خنده های شیرین بچه های داتشکده دلم از همه بیشتر برا خود خودت  تنگ شده، برا تویی که وقتی از دست این روزای لعنتی بت اس ام اسِ بی ربط میدم فوری بهم زنگ می زنی. تویی که دارم یواش یواش درکت می کنم بیا بیشینیم رو این نیمکتِ برام بگو، برات بگم؛  خیلی وقته همو ندیدیم خیلی وقته دلم پرشده، کسی رو جز تو مـرهمـ نمی بینم. بیا، این دفه مهمونِ من  مجتبا نوشت: +از روزای خوب ِ پارسال نوشتم +هر کودوم از پاراگرافای بالا برای یکی از دوستامه  +همینجوری بی ویرایش دوس دارم این متنو +عکس دارم برا تک تک این پاراگرافا اما خب به دلایلی نشد که بذارم
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۱ ، ۲۰:۵۳
مجتبا ناطقی