زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

در همین
نگاره ها
نوشته ها
خلاصه می شوم

لینک کوتاه شده ی وبلاگ برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/3ai0e1

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

مجتبا نوشت: امسال که نشد شاید تو سالِ جدید یه جا پیدا کردم تو چارخونه ها سویِ من لب چه می گزی که مگوی..  (حافظ) نوروزتون یه عالمه مبارک :)
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۱ ، ۱۵:۴۷
مجتبا ناطقی
تهــــــران بهار1389
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۱ ، ۰۹:۳۰
مجتبا ناطقی
می دانی؟باید انتهای آن کوچه از این خانه باغ ها باشد با یک عالمه درخت و یک استخرِ بزرگ که هیچ وقت خدا در آن از آب خبری نیست.  خانه باغ باید تراس داشته باشد، از این تراس های بزرگ که عصر های جمعه یا هر روز ِ لعنتی دیگر را بخیر می کند. باید صندلیِ تکون تکون داشته باشد، از این هایی که وقتی صاحبخانه رویش می نشیند صدای قیژقیژش حواس گربه روی دیوار را به سمت خودش پرت کند. این خانه باید صاحبخانه داشته باشد، نه از این صاحبخانه های پفکی و بی بخار، از این نظامی های سیبیل از بنا گوش دررفته که هنوز اعلیحضرت اعلیحضرت از زبانشان نمی افتد و قهوه شان ترک  نمی شود، از این نظامی های دنیا دیده و آشنا به آداب و زبان فرنگی و البته، زیادی پیر! خانه باید متراژ بالا باشد، دوبلکس باشد با نرده های چوبی که پله هایش صدایی مشابه با صدای صندلی توی تراس را تولید کند و این بار سکوت خانه را بشکند؛ طبقه ی بالا اتاق خواب و سرویس های بهداشتی طبقه پایین آشپزخانه و پذیرایی. اتاق خواب غیر از تخت و کمد باید میز توالت داشته باشد، با یک عالمه از این عطرهای فرانسوی. پذیرایی باید مبل داشته باشد، از این سلطنتی های پاکوتاه با یک عالمه تراش های ریز و درشت. باید لابه لای وسایل از این گرامافون ها باشد و چند صفحه ی قدیمی از این هایی که راحت در جمعه بازار پیدا می شوند. صاحبخانه باید بیوه مرد باشد باید زنش را که اسمِ "مٌلوک"دار داشته است را چند سال پیش از دست داده باشد و به یاد او هر شب پیپ به دست حیاط خانه را بالا و پایین کند. بله! خانه باغ و صاحبخانه باید این طور باشند!    چند کوچه بالاتر  باید خانه ای باشد، ویلایی. خانه ای جنوبی که تنها، ماشین دختر خانواده را در حیاطش جا می دهد. دختر باید از این دختر های زبر و زرنگ باشد از این هایی که هنوز مهر لیسانسشان خشک نشده، در انتظار جواب های ارشد، خیابان گردی می کنند و توی جیبشان مشت مشت کارت ویزیت و شماره تلفن پیدا می شود. دختر باید پشت چشم نازک کند و به هیچ کدام از شماره ها زنگ نزند، دختر باید عاشق شود، عاشق بیوه مردِ پیری شود که چند کوچه پایین تر در خانه باغ زندگی می کند، باید شب و روز به او فکر کند، به اینکه چطور می شود دختری مثل او عاشق پیرمردی هاف هافو شود. دختر باید وارد خانه ی پیرمرد شود باید لوندی کند، دل پیرمرد را ببرد باید با وسایل عتیقه ی دیوار کوب خانه ور برود و بگی نگی حرص پیرمرد را در بیاورد و پیرمرد لام تا کام حرف نزند. باید طوری "باشد" و "شود" که من فکر می کنم. اما خٌب    راستش انتهای آن کوچه، نه خانه باغی وجود دارد و نه صاحبخانه ی سیبیلوی رمبداشامبر پوشیده ای در آن زندگی می کند. حتی چند کوچه ی بالاتر هم خبری از دختر و مدرک لیسانسش نیست، از شیطنت و شماره تلفن هم. تنها یک آپارتمان 3طبقه 20 سال ساخت است که بفهمی نفهمی سنگ های نمایَش یکی در میان ریخته اند و تنها، رخت های رنگ و رورفته ای در تراس طبقه ی دوم روی بند خودنمایی می کنند. رخت هایی که انگار قبلا بوی عطرهای فرانسوی و توتون پیپ پیرمردِ قصه ی مرا می داده اند.   مجتبا نوشت: روزا آروم و قرار ندارن نمی دونم عجلشون چیه؟ لبخندش توی نور آفتابِ دمِ غروب و عینک دودیِ نامیزونش : بازم تشریف بیارین پیشمون  همینا
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۱ ، ۲۱:۱۷
مجتبا ناطقی