زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

در همین
نگاره ها
نوشته ها
خلاصه می شوم

لینک کوتاه شده ی وبلاگ برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/3ai0e1

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

آرام آرام، بی هیچ هراسی روی دست های گرم تازه از جیب درآمده ام جای خوش می کنند و از آن ها- بی آنکه لحظه ای بگذرد-جز قطره ی آبی، هیچ نمی ماند. تکیه ام را به نیمکت بیشتر می کنم و آسمانِ خط خطی از شاخه های لخت و تودرتوی درخت ها را نگاه. دوست داشتم صدای پای آمدنت را خود خود خودم زودتر ازکلاغ های فوضول حاضر در پارک بشنوم و جمع و جورتر بنشینم و جای هر گله و شکایتی،برایت  از دختر بچه ای حرف بزنم که همین دو دقیقه پیش، آن طرف تر، روی نیمکتی نشسته بود و "به جون سیبیلت به جون سیبیلت" به خیک پدر شکم گنده ی سیبیلویش می بست و همه ی اتفاق های مهدکودک را داشت تعریف می کرد، از لِگو دزدی های سارا  گرفته تا جیش کردن علی توی شلوارش و حالِ خرابِ خاله لیلا . از پیرمرد هایی برایت بگویم که بیشینه سرعت شان در پیاده روی-از خانه تا پارک- نیم موزاییک در ثانیه است و عصا اگر نبود، آن ها هیچ بعدازظهری را دور هم در پارک نمی گذراندند و به لم دادن به بالش و گوش کردن به اخبارهای تکراری صبح و ظهر وشب راضی می شدند، اما خب همین آقایان، در همین چند قدمی مان تخته و شطرنجی بازی می کنند که بیا و ببین! از... . مهم نیست! حالاکه صدای پای تو را نمی شنوم، حالا که حتی این کلاغ های فوضول هم ترکِ رذائل کرده اند و قارقار نمی کنند، بقیه اش را نمی گویم، بگذار قصه ی آن پسر بچه های پر شر وشور مدرسه ی راهنمایی شیفت بعد از ظهر و قصه ی پاره شدن کیسه های میوه ی آن خانم و جر و بحثش با میوه فروش و قصه ی... بمانند برای یک وقت دیگر.یک وقتِ دیگر! بعدازظهر جایش را به عصر می دهد و من همچنان برای خودم قصه می سازم تا هروقت که دیدمت، سکوت، سکوت کند و حرفی باشد، برای گفتن. همچنان برف می بارد و دست هایم خیس اند از برف دانه ها. مجتبا نوشت: +آی قصه قصه قصه.. نون و پنیر و پِسسه! +کلاغآ بِپرکُنون.. قــــــــار قـــــــار.. +خِ واو الف بِ پــــــــــــــــَر +بیشتر هذیون نوشتِ!
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۲ ، ۲۲:۴۶
مجتبا ناطقی