زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

در همین
نگاره ها
نوشته ها
خلاصه می شوم

لینک کوتاه شده ی وبلاگ برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/3ai0e1

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با موضوع «همین دیروز بود» ثبت شده است

باید می نوشتم.

دو ماه چهار روز کم است که از سفرم می­گذرد و من دقیقا دو ماه نه روز کم است که می­خواهم از سفرم به مشهد و اردوی جشنواره ­ای بنویسم که امسال هم چون سال پیش مرا به هزار کیلومتر آن طرف­تر از خانه، به خانه­ ی دوست دعوت کرد، به مشهد، اردوی سومین جشنواره خانه دوست.

فضای گرم و صمیمی­ ای که درست مثل سال پیش همه­ ی شرایط را برای چهار پنج روز عکاسی در شهر مشهد میسر کرده بود. از عوامل اجرایی اردو و عکاسان خوبی که دعوت شده بودند تا مسئول اجرایی، سید مجتبیِ خاتمیِ عزیز که همیشه مرا مهمان لبخندهای گرمش می کند و انرژی دو چندانی که با احوالپرسی­­ هایش در طول برگزاری اردو می­ داد، همه و همه لحظات خاطره انگیزی را رقم زدند که شاید نوشتن شان خود، یک کتاب خاطره باشد.

گاهی در توصیف بعضی از فضاها، حس ها و... نا توان می مانم و صفتی در توصیفشان ندارم. حالا این اتفاق درست وقتی می­ افتد که می­ خواهم در مورد کسی بنویسم که همه ­ی تجربه­ های عکاسی ام را از نوجوانی تا حالا مدیون او هستم. کیارنگ علاییِ ... فقط می­دانم که ناتوانی ام در توصیفش از قلب بزرگ و مهربان او بر می ­خیزد. بزرگ و مهربان. از جشنواره­ ی آبرنگ و قصه­ ی برگزیده شدنم در آخرین جشنواره­ ی آبرنگ می­ شناسمش، اولین جایزه­ا ی که در عکاسی گرفتم، که اتفاقا حاصل اولین تجربه­ های عکاسی من بودند، از جشنواره ­ای که کیارنگ علایی در آن سال دبیری­ اش را بر عهده داشت. مرد بزرگی که  همیشه اعتمادش به جوانان برایم تحسین برانگیز است. اعتماد به من و دعوتم به دومین جشنواره خانه دوست، نمونه­ ی کوچکی از این دست است.

اعتمادی که پاسخش انتخاب عکسم در بخش مستندِ دومین جشنواره ­ی خانه دوست بود. امسال هم همین اتفاق افتاد و بار دیگر در اردوی خانه دوست شرکت کردم و بار دیگر عکسم انتخاب شد.

انگار که بخش عکاسانه­ ی زندگی من به مشهد گره خورده است و این داستان همچنان ادامه دارد. حداقل امیدوارم ادامه پیدا کند. مشهد، شهری که همیشه جایی برای آرامشت دارد. شهری با امام رضا(ع)، با قلب­ های پاکِ زائرانش و عکاسانی که دو سال است به اندوخته­ های عکاسی ام می افزایند.

 



۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۴ ، ۱۹:۴۵
مجتبا ناطقی

هر چه فکر می کنم، همه چیز، همه چیز هم که سر جای خودش باشد، زندگی ام، موسیقی کم دارد. موسیقیایی ام کم شده است. تو نیستی و من به هیچ آوازی گوش نمی دهم؛ مبادا غمگینم کند.

عشق هندوانه ی دربسته ی مزخرفی است که هیچ پیشنهادش نمی کنم. بنان درگوشم می خواند و من همینطور که به غمگین شدن اهمیتی نمی دهم، گریه می کنم. کاش از دربسته بودن، فقط بی رنگ و رویی اش نصیبمان شود، کاش فقط بی مزه باشد. بقول نصفِ خانم های 6متری خیاط:" بلا بدور بلا بدور، زبونم لال خواهر، خدا اون روزو نیاره که من دم ظهر از وانتی، هندونه بخرمو شب بفهمیم گندیده ست و جای نوبَرونه، هندونه یخچالیه پارسالو کیلو 1200 تومن بهمون قالب کنن و نیاره خدا اون روزو که آقامون نه برا پولش که برا پولش تا خودِ صبح، وقتِ جوراب پوشیدنش سرزنشمون کنه که زن نونت نبود آبت نبود هندونه ت چی بود این آخر برجی؟اونم چی؟..."

کاش بی رنگ و رو و بی مزه باشد اما تلخ، نه!

بنان همچنان ادامه می دهد و من نمی دانم و من نمی دانم که این اشک و فیرت و فیرتِ آبریزشم از سرِ سرماخوردگیِ بی موقع است یا آلرژی بد مصب که درست آخر فصلی یخه ام را می چسبد و آنتی بیوتیک نیست که نخورم و اثر کند!

بیست و یکم ِ همین ماه می رسد و من چاقو را می گیرم بیخ گلوی هندوانه و از من تهدید و از آن التماس، تن به هندوانه ی سربسته نمی دهم. بنان بس نمی کند. خیلی سال است که گوشه ی پوشه ی فایل های صوتی ام جا خوش کرده است و بی انصاف، با آن همه خاک، بی خط و خَش به خواندنش ادامه می دهد و من به گریه ام.

عشق هندوانه ی دربسته ای است که نمی دانم از کجا این غافلگیری ها را یاد گرفته، نا غافل، بی انصاف روی دست ِ همه ی هندوانه های شرطی بلند می شود و شیرین و آب دار و سرخ، سرخ خودش را تا پای سفره ی شام ِ مردادمان می کشد. حتی حاضر نیستی محض رعایتم که شده کمتر بخوری که تا صبح مجبور نباشی از اتاق تا توالت خانه را متر کنی. گاهی وقت ها عشق روی سرخش را نشان می دهد. بقول نصفِ دیگر خانم های 6متری خیاط: " تِلِپ و تِلِپ می کوبیم روی هندونه و علی از تو مددی، ممد آقا کلاه رو سرشو صاف می کنه و هندونه رو برامون می کشه. گاهی وقتا امونش نمی دیم با خانم ها همونجا رو پله های ورودی دخل یکی از هندونه ها رو در میاریم. شتری شتری می خوریم و به نصفِ دیگه ی خانم های 6 متری پز می دیم که آقای ما امشب، نه از زورِ 1200 تومن که از روی شاشِ قندِ هندونه ست که تا صبح نمی تونن بخوابن. صبحم وقتی که دارن تمبونشونو می پوشن می گن این ممد آقا رو خدا ازمون نگیره، بی انصافا نمی گن، دست مریزاد زن دست مریزاد!"

من که صدای بنان را نمی شنوم. شما چه طور؟


مجتبا نوشت:

باید ثبت وبلاگی می شد انگار.. هذیانم را ببخشید.

۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۱:۰۰
مجتبا ناطقی
Her
از آخرین بار که نبودی، یا از آخرین بار که بودی... بقیه اش را فراموش می کنم. همه ی آنچه تمام روز در سرم نگه داشته بودم تا برایت بنویسم، به آنی فراموش می شوند. حرف های خوبی که با هزار زحمت کنار هم چیده بودم. هنوز با تلفن همراه هوشمندم چنان اخت نشده ام که داروندار ذهنم را برایش بگویم. هر چند که به ظاهر دوست داشتنی ترینِ گوش ها می نماید. بار دیگر تلاش می کنم.. اولین جمله را می نویسم. از آخرین بار که نبودی، یا از آخرین که بودی...   فراموشی، درست است، فراموشی!  مگر در مواردی خاص، و الا هیچ دوستش نداشته ام. نه برای خودم، نه برای دیگران. وجودش از هزار و یک حکمت مملوست. پر است از آنچه که نمی دانیم و نخواهیم دانست. ندانستن چیزی را که قرار باشد تا ابد ندانم، هیچ دوست ندارم. ندانستن. فراموشی به چه کار می آید؟ لحظات تلخ را فراموش می کنیم، لحظات خوب خودشان فراموش می شوند. بدی ها را از یاد می بریم، خوبی ها خود از یادمان می روند. اجبار و اختیار. بدی ها را به اجبار و آنچه دوست داریم را بی اختیار از یاد می بریم. اولی را زود، دومی را کمی دیرتر. هر دو ناراحت کننده اند. راستش. دوباره تلاش می کنم.. نمی شود. حرف های من جز کدام دسته اند؟ مگر از صبح تا الان چند ساعت گذشته است؟ اصلا کمتر از بیست و چهار ساعت را می توان دیر تلقی کرد؟ مگر حرف های من .. از آخرین بار که نبودی؛ از آخرین بار که بودی بی خیال ادامه ی حرف هایم می شوم. بودی؟ نبودی؟ یک جای کار ایراد دارد. طرح سوال؟ زمان جمله؟ دوم شخص بودنش؟ نمی دانم. بیست و یک دقیقه از روز جدید می گذرد و من می دانم که هیچ گل فروشی در این ساعت مغازه اش را نه برای من که محض رضای خدا هم باز نمی کند. رُزهای باغچه مان هم جز بهار، فصل دیگری را نمی شناسند. باید از خیرِ فال بگذرم. تقصیر گلبرگ های بیچاره چیست که هر بار تسلیم ذهنِ درمانده ی من می شوند. بودی یا نبودی؟ هستی یا نیستی؟ اصلا کجا؟
مجتبا نوشت:
ارغوان نگاه کن! برگ هایت، روی دیوار اتاقم شکل دیگری دارند..
تو را نادیدنِ ما غم نباشد..
عکس: دیوار اتاقم/ فروردین 94 عکسِ در قاب:Emmet Gowin/Edith,1967
۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۸:۲۰
مجتبا ناطقی
زرافه بزرگه، زرافه کوچیکه و زرافه کوچیکتره. اصلا بیا اسمی انتخاب نکنیم. زرافه ها، آره زرافه ها. زرافه ی خوب، زرافه ی خوب و زرافه ی خوب دیگر که دائم فاصله اش را با آن یکی زرافه کم می کرد، یعنی تلاشش بر کم شدن فاصله بود. راستش من تا حالا هیچ زرافه ای را از این فاصله ندیده بودم. کاش بودید و می دیدید. زرافه ها روی زمینه ی سرمه ایِ مانتویِ زن سالخورده ای در مترو مشغول بازی بودند. زنِ سالخورده، شخصیت محبوب من، زنی که از نوشته ی "خانمِ نمی دانم چی ملوک" در ذهنم داشتم و حالا با رخت و لباس و کمی سرخاب سفیداب درست در شبی که جز تماشای شب پره های دیوانه به نور، چیزی خوبم نمی کرد، ظاهر شده بود. خوش خوشان من بود تمام مسیر، اتفاق ها اگر بخواهند و درست طوری که تو می خواهی بیفتند، باید قدر دان بود. قدر دان این که تا نزدیکی های خانه با هم، هم مسیر بودیم و او در تاکسی، پشت به من نشسته بود و خیره به خیابان به توتونِ تمام شده ی پیپ شوهر مرده اش فکر می کرد و من به زرافه ها.    مجتبا نوشت: +طولانی تر شدن یا نشدن این قصه ی قدیمی را که بعد از دو سال دوباره سرباز کرده، نمی دانم، مهم دیدار من بود و خانم جان و البته زرافه هایش. +بابت این شکلی بودنِ این پست معذرت که درستش نادرست است و بی ویرایش. +مسابقه ی کتابچینی نوار رو هم از دست ندهید.
۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۲۹
مجتبا ناطقی