زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

در همین
نگاره ها
نوشته ها
خلاصه می شوم

لینک کوتاه شده ی وبلاگ برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/3ai0e1

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

ترم اول کلاس ها، جلسات آخر خودش را طی می کند و من به این یک ماه و اندی فکر می کنم که هر روز صبح با پسرهای نداشته ام گپ زدیم، خندیدیم، آواز خواندیم و حتی رقصیدیم. به امیر حسین فکر می کنم یعنی از همه بیشتر به او فکر می کنم به در گوشی هایی که آن جلسه های اول برایم آن قدر مهم نبودند. درگوشی های امیر حسین درگوشی های خودِ خودِ اوست، نه می شود گفت نه می شود نوشت. درگوشی های امیرحسین باید درِ گوش شنیده شوند تا موهای تنت را سیخ کنند و تو باز هیچ جوابی برایشان نداشته باشی. همان جلسه های اول کلاس بود که اولین درگوشی را گفت. امیرحسین: آقا اجازه؟ من: جانم بگو؟ امیرحسین به طرفم آمد و انگشت هایش را دور گوشم جمع کرد تا مبادا کسی حرف هایش را بشنود. ا: آقا شما ما رو دوست ندارین؟ م: چرا نداشته باشم؟ ا: می خواستیم مطمئن شیم آخه، آخه ما شما رو خیلی دوست داریم. م:منم عزیزم منم دوسِت دارم. من همتونو دوس دارم، پسرهای به این خوبی. امیرحسین جلسه های بعد هم درگوشی داشت، هنوز هم دارد، هر وقت همکلاسی هایش مشغول به نوشتن می شوند، می آید کنار میز من و شروع می کند. امیرحسین عادت دارد جمله هایش را، رازهایش را، درگوشی هایش را با جمله ی"آقا می دونستین" شروع کند. امیر حسین هر بار قسمتی از درونش را برای من می گوید، از دوست داشتن من تا مشکلاتی که همه ذهنش را درگیر کرده اند. ذهن پسر بچه ای که تازه امسال به کلاس ششم می رود. ماجرا از جایی شروع شد که داشتم حرف اِف را درس می دادم، داشتم می گفتم که اِفِ کوچک شبیه عصای پیرمرد هاست اما کمی فرق دارد و این حرف ها، هنوز حرفم تمام نشده بود که امیرحسین از جا بلند شد و بازانگشت هایش را دور گوشم حلقه کرد و گفت: "آقا می دونستین پدر ما عصا داره؟" همان جا خشکم زد، شروع کردم به سرزنش خودم (که این چه حرفی بود که زدم)رو به بچه ها گفتم البته فقط پیرمرد ها عصا ندارند. مشغول سرمشق نوشتن بودم و بچه ها کتاب های کارشان را حل می کردند، امیرحسین اجازه گرفت و باز...: امیرحسین: آقا می دونستین بابای ما نمی تونه خوب راه بره؟ من:چرا عزیزم؟چی شده؟ ا: بابای ما تو جبهه بوده، بابای ما با عمومون باهم، بابا میگه "کاش منم برم پیش اون". م: مگه عموت کجاست؟ ا: رفته بهشت آقا. م: پس پیش خود خداست، کلی خوبه جاش امیرحسین! ا: آره آقا عمومون شهید شده، اما بابامون جانبازه. مجتبا نوشت: +امیرحسین پسر نسبتا چاقیست، موهایش را اول تابستان از ته زد ولی حالا به قول خودش دیگر کچل نیست و موکوتاه است. +تا به حال هیچ وقت تو هیچ کلاسی انقدر بی جواب نمانده بودم و همیشه به اینکه برای حرف ها و دردودل های شاگردهایم جواب داشته ام افتخار می کردم، از بچه هایی که دغدغه شان دوچرخه بوده و بستنی تا آن هایی که روانیِ بازی بوده اند،از بزرگترهای کنکوری تا مردهای زن و بچه دار که از مشکلات اقتصادی غر می زدند. +نشد که همه را بنویسم، در گوشی های امیر حسین ادامه دارند... . +این گَس مزه ی بنفش3
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۲ ، ۰۹:۴۰
مجتبا ناطقی
یکشنبه که بشود، یک روز دوشنبه، دو روز سه شنبه، سه روز می شود که تو را ندیده ام، چهارشنبه که بشود، سه روز پنج شنبه، دو روز و جمعه، تنها یک روز مانده تا، دیدن تو. مجتبا نوشت: +خرداد92 +که گرگ از هی هی چوپان نترسد +این گَس مزه ی بنفش2
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۲ ، ۲۱:۵۳
مجتبا ناطقی
زن:انقدر سر به سرش نگذار مرد:خسته ام کرده زن:می فهمم (مکث طولانی) مرد:خوبه که هستی.. زن سکوت می کند مجتبا نوشت: +چالوس/مهر1391 +نگاه کن.. +این گَس مزه ی بنفش1
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۲ ، ۱۷:۵۷
مجتبا ناطقی
هر حرف که نمی زنی، مصرعی می شود؛ هر دو حرف، بیتی می دانم در آخر،  شعری از سکوت سروده خواهد شد مجتبا نوشت: +خرداد92 +پله برقی/خخخخخخخ +یه سری چیزا منگم کرده منگم چیزا سری یه
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۲ ، ۲۲:۴۲
مجتبا ناطقی
یــــــــــزد بهار1391 مجتبا نوشت: +عنوان از شعرِ فروغ +ای آقا +...
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۲ ، ۲۱:۲۵
مجتبا ناطقی