زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

در همین
نگاره ها
نوشته ها
خلاصه می شوم

لینک کوتاه شده ی وبلاگ برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/3ai0e1

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۰ ثبت شده است

صحبت از جایی که سال هاست خاک خورده٬ برایم آسان نیست. جایی شبیه خودش٬ جایی که بودنش را پنهان می کرد. حالا پیدایش کرده ام٬ جایی که تو شیفته اش می شوی و من تازه قدرش را می دانم. جایی برای نشستن٬ چای نوشیدن٬ برای فکر کردن٬ نوشتن٬ اشک ریختن. جایی برای پیدا کردن خودم٬  جایی در همین نزدیکی. جایی نه فقط برای روزهای تنهایی٬ برای روزهای با تو بودن٬ با تو اشک ریختن و فراموش کردن تنهایی برای فریاد بر سر همه چیز!
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۰ ، ۰۸:۵۸
مجتبا ناطقی
چشم  هایم باز نمی شوند، هی بلند می شوم، دوباره می خوابم. ساعت گوشی ام  زنگ می خورد ولی انقدر ملایم است که بیشتر به خوابیدن تشویقم می کند. به زحمت ساعت را نگاه می کنم٬ وای ۵دقیقه دارم تا شروع کلاس. با عجله  از خانه بیرون می زنم، عجب بارانی ٬ خواب از سرم می پرد. بچه ها کلاس را روی سرشان گذاشته اند و دارند روی اعصاب معلم کلاس بغلی راه می روند البته بیشتر شبیه مارش نظامی است تا یک پیاده روی ساده. منشی همه ی حرفش را توی دو چشم سیاهش ریخته٬لابد چرا دیر کرده ام و ... لبخند گشادی تحویلش می دهم. وارد کلاس می شوم٬ انگار برف آمده، همه ی بچه ها لای کاپشن و کلاه باند پیچی شده اند. من:اِی صداش اَ مثله اَپِل یعنی سییییییییب! بی صداش... من:منو نیگا نکن آرین تکرار کن... آواز می خوانم،آواز می خوانم، بلند بلند...(اینجا اتفاقات جالبی می افتد، هر کدام، به اندازه ی یک داستان بلند.). خسته٬ از این کلاس بیرون می آیم. روی کاناپه دراز که نمی شود کشید اما بد جور لم می دهم. یک ربع بعد ، کلاس بعدی. این هم مثل قبلی. سر مشق ها را می نویسم و تمام می شود. توی راه٬ دری به روی فکر های پوسیده ام باز نمی شود، مثل همیشه شعر های کلاس روی زبانم رژه می روند. به یادم می افتی و تشکر می کنم... تا خانه راهی نیست،زود می رسم. ساعت را نگاه می کنم،۵ساعت دیگر، باز هم کلاس. می خواهم بخوابم٬ نه! خواب به کل از یادم می رود، وقتی می بینم اینجایی ... حرف می زنی، حرف می زنی،نه از این حرف های ... وقتِ کلاس می شود ... انگار باید رفت... وسط کلاس  بوی خاک باران خورده از دریچه کولر به مشامم می رسد،مست می شوم... ۸/۳۰ کلاس ها تمام می شوند... تو:مجتبا خسته نباشی... من: می دونی که... طولانی می کنم٬ راه را تا خانه... نفس می کشم، نفس می کشم، نفس... به خانه می رسم. چایی می خورم٬چایی می خورم٬چای... صفحه های وب را عادت داده ام به... حالا من حرف می زنم. نیمه شب فیلم می بینم٬ فیلم می بینم٬ فیلم. سحر می شود. بابا همه را بیدار می کند، من قبلش بابا را... همه می خوابند. گرگ و میش، هم بسترم می شوند... می نویسم٬ می نویسم٬ می نویسم ات، خوابم می رود... . . . چشم هایم باز نمی شوند...  اضافه نوشت: +آرین یه پسر بامزه و کوچولو موچولویی که دو تا دندونای جلوشم افتاده! +اتفاقات کلاسامو (استثناً کلاسه بچه کوچولوهارو)بعدن می نویسم اینجا! +اینو تو ماه رومضون نوشتم(نشد که زودتر آپ کنم)!
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۰ ، ۱۸:۳۳
مجتبا ناطقی