زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

در همین
نگاره ها
نوشته ها
خلاصه می شوم

لینک کوتاه شده ی وبلاگ برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/3ai0e1

طبقه بندی موضوعی
"نگران" تنها صفتی است که می توانم به او نسبت بدهم، صفتی که می شد از چهره ی بی روح و چشم های اشک آلودش برداشت کرد. نگران بود. دستش را جلوی دهانش گرفته بود و سعی می کرد با من حرف بزند. نزدیکتر رفتم تا صدایش را بهتر بشنوم. گفت: "امانتی ای که تو نامه گفته بودی رو بده و برو." نامه ای در کار نبود، در واقع من هیچ نامه ای نفرستاده بودم، اما امانتی.. از کجا می دانست؟ (مکث طولانی) گفتم: "آخه.." نگذاشت حرفی بزنم. گفت: "هیــــــــــس، فقط برو" برو گفتنش را دوست نداشتم، بی هیچ حرفی رفتم. در را هم بستم. گفت: "تا دوساعت دیگه ام اینجام.." این را طوری گفت که بشنوم. دوساعت شده بود. برگشتم. روی صندلی نشسته بود، یک دسته برگه ی به ظاهر سفید را طوری در دستانش گرفته بود که باز دهانش را می پوشاند. از چینِ چشم هایش متوجه لبخندش شدم. امانتی را روی میز گذاشتم، رفتم. مجتبا نوشت: +عکس: کرج/تیر1389 +تنهایی کمی نویز دارد.. +برآ خودمم مبهمه،همین قد +خوابآ دس بردار نیستن!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۷/۲۷
مجتبا ناطقی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی