زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

در همین
نگاره ها
نوشته ها
خلاصه می شوم

لینک کوتاه شده ی وبلاگ برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/3ai0e1

طبقه بندی موضوعی
زرافه بزرگه، زرافه کوچیکه و زرافه کوچیکتره. اصلا بیا اسمی انتخاب نکنیم. زرافه ها، آره زرافه ها. زرافه ی خوب، زرافه ی خوب و زرافه ی خوب دیگر که دائم فاصله اش را با آن یکی زرافه کم می کرد، یعنی تلاشش بر کم شدن فاصله بود. راستش من تا حالا هیچ زرافه ای را از این فاصله ندیده بودم. کاش بودید و می دیدید. زرافه ها روی زمینه ی سرمه ایِ مانتویِ زن سالخورده ای در مترو مشغول بازی بودند. زنِ سالخورده، شخصیت محبوب من، زنی که از نوشته ی "خانمِ نمی دانم چی ملوک" در ذهنم داشتم و حالا با رخت و لباس و کمی سرخاب سفیداب درست در شبی که جز تماشای شب پره های دیوانه به نور، چیزی خوبم نمی کرد، ظاهر شده بود. خوش خوشان من بود تمام مسیر، اتفاق ها اگر بخواهند و درست طوری که تو می خواهی بیفتند، باید قدر دان بود. قدر دان این که تا نزدیکی های خانه با هم، هم مسیر بودیم و او در تاکسی، پشت به من نشسته بود و خیره به خیابان به توتونِ تمام شده ی پیپ شوهر مرده اش فکر می کرد و من به زرافه ها.    مجتبا نوشت: +طولانی تر شدن یا نشدن این قصه ی قدیمی را که بعد از دو سال دوباره سرباز کرده، نمی دانم، مهم دیدار من بود و خانم جان و البته زرافه هایش. +بابت این شکلی بودنِ این پست معذرت که درستش نادرست است و بی ویرایش. +مسابقه ی کتابچینی نوار رو هم از دست ندهید.
۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۲۹
مجتبا ناطقی




از آن دم که دانه‌ای در خاک به انتظار دیدنش منتظر نشسته است،
چشم به زمین دوخته، هر دو منتظرند.
رستن، آغاز دیدارشان است.

***

شاخه‌ها، دوان به سوی آسمان.
برگ‌ها هدیه‌های کوچک درخت، به او و میوه،
رنگی متفاوت به آبی یکنواختش.

***
از تابستان و پاییز و عاشقانه‌هایشان که بگذریم،
زمستان فصل پرواز دوباره است،
فصل هرس، پیش درآمدی است برای رستنی دوباره،
دیداری نو.  
مجتبا نوشت:
+ این عکس ها و نوشته تقدیم به دوست خوب و مهربانم که مرا بیش از پیش به درختان علاقه مند کرد.
+ عکس ها را همین اسفندماه و با فاصله ی کوتاهی از هرسشان ثبت کردم.
+ چهار عکس دیگر در ادامه ی مطلب
+ پای عکس ها را امضا نکردم تا از زیبایی آسمان و درخت کاسته نشود.
۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۰۲
مجتبا ناطقی


نوشتن از آنچه در پسِ ذهنم می گذرد، برایم چون نوشتنِ رمانی است که شاید تمام شدنش را به گور ببرم. این از شلوغ بودن ذهن و بزرگی افکار و خلاصه صفت مثبتی نیست که من داشته باشمش. خبر از ناتوانی من در نوشتن می دهد. نوشتن از آنچه مرا از نوشتن دور می کند. ترس، شاید نام دیگرش باشد. ترس از آن که مبادا مرا مجبور به ننوشتن کند.
مجتبانوشت:
+مشهد/دی 1393
+بدان امید که دیگر ترسی از نوشتن در من نماند.
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۳۲
مجتبا ناطقی
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۷:۰۲
مجتبا ناطقی
نقشه ات را خوانده ام از تو به "هیچ کجا"ی این شهر می توان رسید می توان رسید
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۳ ، ۲۱:۰۷
مجتبا ناطقی
فرو رفتن کِش آمدن و نهایت، فروکش کردن را تجربه می کنیم.
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۳۳
مجتبا ناطقی
یک ماه و چند ساعت است که مرا می شناسد؛ درست از بعدِ دیدارمان در کتاب فروشی.قناری زرد کوچکت در قفس که نه، در کشوی میزم بی قراری می کند،کنار بیست برگ جا مانده بر درخت،توی پاکتی که بوی کاه می دهد،انگار دلش، برای شنیدن های تو تنگ شده است.

 مجتبا نوشت:
+عکس: لرستان/فروردین93
+قناری ِ در عکس را با قناری زرد کوچکش چیزی در میان هست.
.
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۳ ، ۲۲:۳۷
مجتبا ناطقی