یا هو
شروع، بدون ترس
می خواهم از هجده روزگی باهارِ امسال بنویسم، بی ترس از آن که روزی دلتنگش شوم. بیش از یک سال و نیم است که دیگر هیچ روزی را توی تقویم، علامت نمی زنم و دیگر برای هیچ کدامشان چیزی نمی نویسم، حتی کوتاه. گفته بودم باید شروع کنم. خوب شروع می کنم. می نویسم.
سر در ساعت، قدم ها بلند
دیدار، بهانه ای است که بیشتر به ساعتم نگاه کنم. زودتر راه بیافتم و قدم هایم را بلندتر بردارم. همیشه احساس می کنم دیر می رسم. شاید بخاطر عادت دیرینه ای است که بیش از دو سه سال است، ترکش کرده ام. عادت ها جایی درون ما ریشه می کنند و هر از گاهی خودنمایی.
سلامت چشم ها
قبل از آنکه خانه را ترک کنم، بنفشه های توی باغچه، سلامتم را در تشخیص رنگ ها تایید کردند. به شکوفه های سیب نگاه کردم. ناگاه لبخند بر لبانم نشست.
انگار باید زنده می ماندم
چندباری بخاطر ترمز های شدیدش از خواب بیدار شدم. اتفاقی نیافتاده بود. بد و بی راه های آقای راننده برایم نقش لالایی را بازی کردند تا دوباره خوابم برود.
کوتاه، بلند، کشیده
هجده روزگی باهار را در بهارستان به هم تبریک می گوییم. سنگفرش های باغ نگارستان میزبان قدم هایی بودند که دو سال است یکدیگر را می شناسند اما کمتر با هم همراه شده اند. قدم هایی که تازه، هجاهای بلند و کوتاهش را می توانستم روی کاغذ تشخیص دهم و وزن را به زورِ قواعد و گروه های اوزان پیدا کنم.
طعُم شیرینِ تقطیع، مَفاعیلُن فَعولُن
تقطیع، کلمه ای که شنیدنش مرا یاد بشکن زدن می انداخت و تشخیص سریع شاعران که بله، مُستَفعِلُن فَعولُن مُستَفعِلُن فَعولُن یا مثلا فَعَلاتُ فاعِلاتُن فَعَلاتُ فاعِلاتُن و در نهایت احساس ناتوانی ام در درک اوزان. تقطیع، همان که چندی است به همت دوست و معلم عزیزم، یادگیری اش را شروع کرده ام.
سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی
مَفاعیلُن مَفاعیلُن مَفاعیلُن مَفاعیلُن
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
مُختار
شعر را در دفتر نوشتم و شروع به تقطیع کردم. او اشکالات و ابهامات موجود در ذهنم را رفع کرد و بعد بر سر وزن چند تا از ابیات بحث کردیم، کار به اختیارات شاعری کشید. اختیار، وقتی که شاعر به اختیار خودش (و البته با توجه به قوانینی که هست،) تقارن موجود در بیت ها را جا به جا می کند تا به وزن مناسب برسد. همین طور که توضیح می داد به تفاوتی فکر می کردم که بود. فرق قدم های ما با مصراع هایی که خواندیم در این بود که حافظ به اختیارات شاعری اش می نازید و من به اینکه بی اختیار قدم هایم را با معلمم هم وزن کرده بودم.
میزِ میزبان، بلوط
بوی چای هل و گلاب و دارچین با گرده هایی که خبر از باهار می دادند با هم آمیخته شده بود. تصویر پشت سرش را شمعدانی ها رنگ کرده بودند و بیش از هر رنگی، قرمزِ میخک های روی میز، که ای کاش سفید بودند، به چشم می خورد.
سفرنامه ای از تَن تَن*
از سفر گفتم، از اینکه وقتی به سالی که گذشته، نگاه می کنیم؛ خاطرات سفرند که پررنگ تر از هر اتفاقی در ذهن به یادگار می مانند. حرفم که تمام شد، تن تن و سگ سفید معروفش به جمع دو نفره مان اضافه شدند. تن تن در آخرین سفرش، به سفارش معلم عزیزم، برایم کادو خریده بود. خجالت و خوشحالی با هم آمده بودند. چه طور می توانستم از محبت های معلمم تشکر کنم؟ سوپرایز (یا به قول اهالی فرهنگ، شگفتانه) عجیبی بود. دیدار با معلمم به جشن تولدم بدل شده بود، طوری که احساس کردم: یا امروز بیستمِ باهار است و من نمی دانم یا اصلا تولدم هجدهم بوده و من نمی دانسته ام.
مجتبا نوشت:
+اولین پست 95
+متن بالا، یک متن کامل است و جدا کردن پاراگراف ها برای راحت تر خواندن آن است.(البته امیدوارم راحت تر شده باشد.