زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

در همین
نگاره ها
نوشته ها
خلاصه می شوم

لینک کوتاه شده ی وبلاگ برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/3ai0e1

طبقه بندی موضوعی
چند وقتی می شود انگار قلبم بزرگتر شده  به وسعت دریا؟ نه! به وسعت یه عالمه درد یه عالمه رنج٬ به اندازه تموم درد و دلای شبونه به اندازه ی کلی حرف نگفته٬ نه برای خودم٬ نه! برای تو٬ تویی که  تموم داشته ها و نداشته هایت را جمع کرده ای و آمده ای اینجا...! پس باز بنشین و بگو بگو بگو که  هر چه بیشتر می شنوم قلبم٬ به خدا نزدیکتر می شود نزدیکتر این نزدیکی را مدیون توام٬ باور کن!
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۰ ، ۲۱:۱۷
مجتبا ناطقی
سر در گمی گربه توی سطل آشغال بزرگ و نگاه خیره اش٬ قدم های مسافران، چمدان های سنگین، قیافه های وارفته و خوابالو، سیگار های روشن٬ خورشید دم مرگ و چهره ی نگران راننده ها، همه چیز عادی است.   _خستگی وجودش را گرفته است ... بابای کلافه! :چقدر زر می زنی بچه لال مونی بگیر دو دقیقه، بذار ببینم چه گهی می خورم! _بلند بلند با تلفن همراهش حرف می زند ... سرخوش! :ایول، گفتی کامی نیست؟ نه؟ بهتر باو ، با اون قیافه زیقیش! _دست به زیر چانه گذاشته است ... متفکر! :فکر نمی کنم امروز بیاد، یعنی میاد؟ _لُنگش را دو سه بار می تکاند ... راننده کامیون! :ممد اون آب روغن رو نیگا کون بیریم. _چادرش را به دهان گرفته است و چرخ دستی اش را دنبال خودش می کشاند ... خانوم خونه! :شام چی بذارم، احمد آقا امشب شیفت بود؟ _گوسفندش را به میله می بندد ... تازه به شهر آمده! :عمو!اینجا مستراحم داره؟ _عینکش را صاف می کند و چند پلک پشت هم می زند ... خر خون! :ایول ۲۴ تا رو برداشتم! _تف بزرگی به زمین می اندازد و صدایش را صاف می کند ... شوفر! :بیا بالا دو نفر _کوله اش را بغل گرفته است و چشم هایش را می مالاند ... دانشجوی بیچاره! :ببخشید آقا رسیدیم؟ _کنار هم راه می روند ... دوتا دوست خوف! :فیلم جدیدش رو ندیدی نه؟ حالا هفته بعد برات میارم ببینی،یه میس بندا یادم نره. :باوشه!  _سرفه های پشت هم امانش را بریده اند ... مریض و درمانده! :...! _گوشه ای نزدیک من به خودش می لولد ... اهل عمل! : (حرفی نمیزند) _دست های هم را گرفته اند ... هم کلاسی ها؟! :به بابات گفتی بالاخره یا نه؟ :راستی فردا ساعت چند کلاس داریم؟ _از اتوبوس پیاده می شود ... مامان! :مامان جان هوا سرده بیا اینو تنت کن. ­_کیف چرمی بدست گرفته است ... مهندس بعد از این! :بگو مهندس جلسه اس نه نه بگو رفته شهرستان. _چند نفری سوار تاکسی می شوند ... جمعی خوشحااال! :هه هه هه! _آب بینی پشت لبش خشک شده است ... دختر کوچولو! : (بغض گلویش را گرفته، حرف نمی زند) ­_روی صندلی تاشو یش نشسته است ... پیرمرد! : (فقط نگاه می کنه.) _دوغ  سر می کشد... مسافر! :آخی دمت گرم چقد شد؟... آره یه کیکم بود! _بساطش را پهن کرده است ... سی دی فروش! :بیا که نادرم از سیمین جدا شد! . . . من اینجا زیر پل ایستاده ام دست هایم را تا انتها در جیب های شلوار کتان قهوه ای ام فرو برده ام ،به این کارعادت دارم. نگاهم را به چراغ های روی پل می اندازم... آرام آرام روشن می شوند! . . . بوق می زند... :داداش بیا بالا بریم!   +نوشت آنچه دید٬ آنچه شنید! +عنوان را قبلن ها نوشت!  +ببخشید طولانی شد! +...!
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۰ ، ۱۳:۱۲
مجتبا ناطقی
صحبت از جایی که سال هاست خاک خورده٬ برایم آسان نیست. جایی شبیه خودش٬ جایی که بودنش را پنهان می کرد. حالا پیدایش کرده ام٬ جایی که تو شیفته اش می شوی و من تازه قدرش را می دانم. جایی برای نشستن٬ چای نوشیدن٬ برای فکر کردن٬ نوشتن٬ اشک ریختن. جایی برای پیدا کردن خودم٬  جایی در همین نزدیکی. جایی نه فقط برای روزهای تنهایی٬ برای روزهای با تو بودن٬ با تو اشک ریختن و فراموش کردن تنهایی برای فریاد بر سر همه چیز!
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۰ ، ۰۸:۵۸
مجتبا ناطقی
چشم  هایم باز نمی شوند، هی بلند می شوم، دوباره می خوابم. ساعت گوشی ام  زنگ می خورد ولی انقدر ملایم است که بیشتر به خوابیدن تشویقم می کند. به زحمت ساعت را نگاه می کنم٬ وای ۵دقیقه دارم تا شروع کلاس. با عجله  از خانه بیرون می زنم، عجب بارانی ٬ خواب از سرم می پرد. بچه ها کلاس را روی سرشان گذاشته اند و دارند روی اعصاب معلم کلاس بغلی راه می روند البته بیشتر شبیه مارش نظامی است تا یک پیاده روی ساده. منشی همه ی حرفش را توی دو چشم سیاهش ریخته٬لابد چرا دیر کرده ام و ... لبخند گشادی تحویلش می دهم. وارد کلاس می شوم٬ انگار برف آمده، همه ی بچه ها لای کاپشن و کلاه باند پیچی شده اند. من:اِی صداش اَ مثله اَپِل یعنی سییییییییب! بی صداش... من:منو نیگا نکن آرین تکرار کن... آواز می خوانم،آواز می خوانم، بلند بلند...(اینجا اتفاقات جالبی می افتد، هر کدام، به اندازه ی یک داستان بلند.). خسته٬ از این کلاس بیرون می آیم. روی کاناپه دراز که نمی شود کشید اما بد جور لم می دهم. یک ربع بعد ، کلاس بعدی. این هم مثل قبلی. سر مشق ها را می نویسم و تمام می شود. توی راه٬ دری به روی فکر های پوسیده ام باز نمی شود، مثل همیشه شعر های کلاس روی زبانم رژه می روند. به یادم می افتی و تشکر می کنم... تا خانه راهی نیست،زود می رسم. ساعت را نگاه می کنم،۵ساعت دیگر، باز هم کلاس. می خواهم بخوابم٬ نه! خواب به کل از یادم می رود، وقتی می بینم اینجایی ... حرف می زنی، حرف می زنی،نه از این حرف های ... وقتِ کلاس می شود ... انگار باید رفت... وسط کلاس  بوی خاک باران خورده از دریچه کولر به مشامم می رسد،مست می شوم... ۸/۳۰ کلاس ها تمام می شوند... تو:مجتبا خسته نباشی... من: می دونی که... طولانی می کنم٬ راه را تا خانه... نفس می کشم، نفس می کشم، نفس... به خانه می رسم. چایی می خورم٬چایی می خورم٬چای... صفحه های وب را عادت داده ام به... حالا من حرف می زنم. نیمه شب فیلم می بینم٬ فیلم می بینم٬ فیلم. سحر می شود. بابا همه را بیدار می کند، من قبلش بابا را... همه می خوابند. گرگ و میش، هم بسترم می شوند... می نویسم٬ می نویسم٬ می نویسم ات، خوابم می رود... . . . چشم هایم باز نمی شوند...  اضافه نوشت: +آرین یه پسر بامزه و کوچولو موچولویی که دو تا دندونای جلوشم افتاده! +اتفاقات کلاسامو (استثناً کلاسه بچه کوچولوهارو)بعدن می نویسم اینجا! +اینو تو ماه رومضون نوشتم(نشد که زودتر آپ کنم)!
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۰ ، ۱۸:۳۳
مجتبا ناطقی
خسته ای! درست مثل یک پرنده که بال هایش خیس شده اند و گوشه ای کز کرده تا... این را از وجودت حس کردم... خسته ای! کوله سنگینت را  روی دوشم می گذارم... لبخند می زنی اما این بار لبخندت را باور نمی کنم٬ نه باور نمی کنم انگار همه چیز را جمع نکرده ای٬ کوله ات هنوز جا دارد٬ مگر نه؟
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۰ ، ۲۰:۵۰
مجتبا ناطقی
لای پنجره را باز می گذارم و پیشانی ام را به شیشه می چسبانم و چشم هایم را می بندم این کار همیشه به من آرامش می دهد. این بار صدای خنده ی گنجشک ها حواسم را به درخت توت پرت می کند. دوست داشتم جای گنجشک ها بودم و تند تند به توت ها نوک می زدم.                                                                                                                   خرداد۹۰ حال و هوای امروزم را شاید بعدا بفهمی!
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۰ ، ۱۷:۵۴
مجتبا ناطقی
دلم، یه بغل خدا می خواد فقط همین.
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۰ ، ۱۹:۳۰
مجتبا ناطقی