آنی به تو،
آنی به خودم فکر می کنم.
ابرها جایشان را عوض می کنند
همه جا تاریک،
همه جا روشن می شود.
آنی به تو،
آنی به خودم فکر می کنم.
ابرها جایشان را عوض می کنند
همه جا تاریک،
همه جا روشن می شود.
گِرَتسیِ*کروچه جان "گِرَتسیِ تَنت*آقا، اومدیم خدمتون جهت چَاُ*گفتن و رفع زحمت.
یک، دو، سه، چار، پنج، شیش، هفت تا گَس مزه رو به بازنویسی نوشته های خوب و کج و کوله ات نشستیم و سری که درد نمی کرد و دستمال بستیم تا باشه که ندونسته نریم .. اگه خوب بودی که رفتی اگه نامفهوم حرف زدی، رفتی، اگه آخرش این ادراک رو درست و درمون نگفتی، رفتی، حواله ات به چراغِ سه فیتیله ای آقا..
این هفتمین گَس مزه ایست که می نویسیم (البته ما که ننوشتیم)، بازنویسی کردیم یک جورهایی که جور باشد، خوب باشد، گَسی اش کم باشد و این ها!
گیر کرده، هر چه می کشم کنار نمی رود ( مثلا از این پرده های زرشکیِ سالن های آمفی تیاتر است و داریم پرده ها رو کنار می زنیم تا آخرین فصل از کتاب کروچه ی عزیز رو رونمایی می کنیم.) اصلا ما رو چه به این قرتی بازی ها، این شما و اینم فصل آخر از کتاب زیباشناسی، اثر کروچه:
·
تجسم هنری حتی وقتی کاملاً در یک قالب فردی نمایان شود، شامل کلّیت و آئینهی
جهان است.
صاحبنظران قدیمی معتقد بودند که هنر و
فلسفه و دین، از یک سنخاند و دارای هدفی مشترک، یعنی شناخت حقیقت نهائی، هستند.
این صاحبانِ نظر صفت جهانی و کلی بودن را دربارهی تجسم هنری، تصدیق میکردند ولی
از کیفیتِ اصلی هنر غافل بودند و خلاقیت معنوی را به طور کلی از نیرویی که دارد،
محروم میساختند.
اینان هنر را اینگونه اظهار کردهاند:
هنر عبارت از ادراک یک مفهوم ثابت نیست بلکه اعمال قضاوت دائمی یا ادراک مفهومی
است که قضاوت باشد.
اینگونه، صفت کلیت هنر به آسانی آشکار میشود زیرا هر قضاوتی، حکمکردن دربارهی
کلیت است!
پس اگر اینگونه است،
هنر عبارت از تجسمِ ساده نیست بلکه تجسمی است مشتمل بر قضاوت.
اما ایرادی بروز میکند:
تجسمی که قضاوت کند، دیگر هنر نیست بلکه
قضاوت تاریخی یا خود تاریخ است. (مگر آنکه تاریخ را به معنیِ روایتِ ساده و مجرّد
واقعات بگیریم.)
قضاوت یا تجسمی که قضاوت باشد، فلسفه است.
این نظر که هنر، قضاوت است، ماهیت هنر را نفی میکند.
هنر، شهودِ صرف یا بیانِ صرف است و نه منطقِ ریاضی و نه قضاوت!
هنر، شهودیست کاملاً عاری از مفهوم و قضاوت. هنر، شکل اشراقیِ معرفتست!
صفت کلیت، علامت مشخصهی هنر است و این علامت همیشه در چارچوبِ «هنر به عنوانِ
شهود»، بررسی میشود.
·
برخی معتقد بودند که هنر عبارت از شهود نیست.
آنان هنر را عاطفه میدانستند. یا غیر از آن که شهود میپندارندَش، عاطفه هم میپنداشتند!
اما کروچه میگوید توانسته به این دسته ثابت کند که شهود، درست به این علت که رابطهای با اصالتِ عقل و منطق
ندارد، پر از شور و عاطفه است.
·
گفته شده که تجسم هنری دارای صفت کلی یا جهانی است.
در عالم شهود فرد به حیات کل زنده است و کل در زندگی فرد وجود دارد. هر تجسم هنری
در آنِ واحد، هم آن تجسم است و هم تمامِ جهان است.
·
بیان زیباشناسی را با بیان عملی اشتباه نگیریم!
بیان عملی عبارت است از:
آرزو و طلب و ارده و عمل بلاواسطه. و بعد به صورت یک مفهومِ منطقِ طبیعیات
درمیاید. یعنی نشانهی یک حالت روانی مشخصی میشود.
برای بیانِ تفاوت این دو میتوان این مثالِ "حالت خشم در دو انسان" را
آورد:
یکی حسّ خشم بر او غلبه کرده و با ابرازِ این حس به آن پایان میدهد.
دیگری که هنرمند است، در عین مجسمنمودنِ حسّ خشم، بر آن تسلط دارد.
اولی دارای بیان عملی و دیگری (هنرمند) دارای بیان زیباشناسی است.
·
کلیت و صورت هنری، یک چیزنـــد.
وقتی به مضمونی احساساتی، صورت هنری داده میشود، نشان کلیت نیز بر آن گذاشته میشود
و نفخهی جهانی هم در آن دمیده.
·
قریحهی زیباشناسی محتاج نیست به این که حس حیا را از اخلاق وام بگیرد زیرا آن
حس را که عبارت از حیا و حجب و عفتِ زیباشناسی است، خود دارد و خود به خوبی میداند
که در چه مورد سزاوار است که به جای هر نوع بیان، متوسل به سکوت شود.
·
علم زیباشناسی را از این جهت که ناظم و ضابطِ موضوع خود است، معمولاً سلیقه مینامند.
سلیقه «با گذشت سالها، بهبود میپذیرد.» یعنی هرچند که هنری که در دورهی جوانی
مطبوعِ طبع واقع میشود، معمولاً هنریست
حاکی از شور و تا اندازهای آمیخته به جوش و خروش و پر از بیانِ احساسات (عشق،
عصیان، میهنپرستی، بشردوستی و انواع دیگر)، با وجود این رفتهرفته یک حسّ سیری و
بیزاری از اینگونه هیجانهای بیارزش، بروز میکند.
فلسفهی هنر یا زیباشناسی مانند هر علم دیگری وجودی خارج از زمان یا سیر تاریخ
ندارد. پس با توجه به آنچه زمان از او میطلبد، گاه به نوعی و گاه به نوعی دگر
است.
مثلاً
در دورهی رنسانس، شعر و هنر تغییر جهت داده و علیه بیقیدیِ عمومی قرونوسطی قیام
کرده بود. در نتیجه مکتب زیباشناسی بیش از همه تکیه را روی مسائل نظم و قرینه و
طرح و زبان و سبک گذاشت و دوباره قواعد قالب و صورت را برقرار کرد.
3 قرن بعد، این نظم و قاعده، جامد شد و عاطفه و خیال، خاصیت هنری خود را از دست
داد و همهی اروپا تحتتأثیرِ فکرِ اصلتِ عقلگویی از لحاظِ شعر، خشک شد.
واکنشِ رومانتیسم پیدا شد و حتی سعی کرد قرونوسطا را دوباره زنده کند!
آنگاه زیباشناسی پرداخت به تأکیداتی بر موضوعهای خیال و نبوغ قریحه و ذوق، انواع
و قواعد را واژگون کرد و برانداخت و به تحقیق در باب الهام و خلاقیتِ فطری پرداخت.
امروز اما یک قرن و نیم از پیدایشِ رومانتیسم میگذرد.
در دورهی رومانتیسم برخی معتقد بودند باید به قرونوسطی بازگشت و حالا هم در
فرانسه و برخی جاهای دیگر، صحبت از «بازگشت به سبکِ کلاسیک» به میان آمده است.
چنین بازگشتهایی ممکن نیست! چراکه بحثِ مقتضیاتِ تاریخی در میان است.
·
«رها کردنِ عنانِ احساسات»
پرداختن به موضوعهای شخصی و خصوصی و عملی که مربوط به زندگی فردی و همهی آن
چیزهایی که کروچه به آنها عنوانِ «رها کردنِ عنانِ احساسات» را داده است، به نظر
خودِ او، از «بیانِ هنری» جداست.
کروچه میگوید این حالت در ادبیات به وفور دیده میشود. این پدیده ثابت میکند که
خللی که عبارت است از سستبودن یا وجودنداشتنِ آن چیزی که معمولاً سبک نامیده میشود،
موجود است.
·
زنها در ادبیات شرکت میکنند!
(این مورد درواقع مثالیست برای اثبات آن نظر کروچه
که معتقد به جدا بودن اثر هنری از اثری که احساساتِ شخصی در آن موجود است، میباشد.)
یک نویسندهی آلمانی بهنامِ بورینسکی (Borinski) در کتاب خود دربارهی شاعری، خواسته است ثابت کند که
جامعهی امروزی چون همهی توجهاش معطوف است به کشمکش سخت و روزانهی معاملات و
سیاست، وظیفهی شاعری را به زنها واگذاشته است.
اما کروچه میگوید:
واضح است که علت حقیقیِ این پدیده را باید در صفتِ اعتراف که در ادبیات جدید ظاهر
شده، جستجو نمود. در نتیجهی این صفت،
درها به روی زنان که اساساً موجوداتی احساساتی و عملی هستند، باز شده است.
یک دلیل دیگر هم که باعث شده این زنها در میدان ادبیات وارد شوند، اینست که:
مردها، به اصطلاحِ زیباشناسی خودشان، تا اندازهای صفت زن پیدا کردهاند.
یک نشانهی زنانگی اینست که بیهیچ حسّ شرمی، داستانهایی از بدبختیهایشان را در
محافل نقل میکنند!
اولین نمونهی اینچنین را «روسو» به دست داده است.
·
مرضی که بر پیکر عظیم ادبیات جدید افتاده است!
از سخنسنجان کوچک گرفته تا هنرمندان بزرگ،
چگونگیِ مرضی که بر پیکر عظیمِ ادبیات جدید
افتاده است را درست تشخیص دادهاند.
در نتیجهی بررسیهای اینان، متقدمین و متجددین در مقابل هم قرار گرفتهاند و
تفاوت میانشان روشن شده است.
گوته – شاعر آلمانی – دربارهی متقدمین گفته است:
«آنها وجود را مجسم میکردند و ما معمولاً آثار وجود را، آنها کیفیت وحشت را نقاشی
میکردند ما به طرز وحشتناکی نقاشی میکنیم، آنها خوشآمدِ طبع را بیان مینمودند
و ما به طرز خوشآیندی بیان میکنیم ..... مبالغه – تکلف – ملاحتِ دروغی – شیوهی متورم همه از همینجا
ناشی میشود زیرا وقتی شخص اندیشه و هدفش مجسمنمودنِ آثار محسوس باشد، هرگز نمیتواند
خود را متقاعد کند که به اندازهی کافی آن آثار را در قالبِ محسوس درآورده است.»
گوته همچنین در مورد صفت «سادگی» و «طبیعیبودن» متقدمین را ستوده و گفته است:
«آنها مثل متجددین دنبال جزئیات یک چیز نمیرفتند. همین جزئیات است که رنج و کوشش
نویسنده را آشکار میسازد زیرا نویسنده یک چیز را آنطور که خود به طبیعت عرضه
نموده است، توصیف و تعریف نمیکند بلکه ظرافتکاری به خرج میدهد – اوضاع و احوال را در نظر میگیرد
و در بیان موضوع به تفصیل و اطناب میپردازد تا در ذهن، القایِ اثر کند. این کار
تعمد و قصد را آشکار میسازد و بیتکلفی و سادگی را از میان میبرد و به هنرنمایی
و تصنع، میدان میدهد و در شعر، مجال سخنگفتن را بیشتر به شاعر میدهدتا به خودِ
مطلب.»
پی نوشت:
*متشکرم*بسیار متشکرم*خداحافظ(ایتالیایی)
مقدمه: مجتبا ناطقی
خلاصه نوشت: فاطمه محمودی
منظم و مرتب پشتِ سر هم، کتاب به دست، قلم به گوش و عینک به چشم روی دیوار سیمانی در حرکت اند، من عاشقِ این مورچه های فیلسوفم. خیره که بشوی هر کدام از دوره ای از زمان آمده اند، تمدن یونان، تجدد علم و ادب در ایتالیا، وسطی، رنسانس و این آخری از دوره ی معاصر!
این بار ما و شما و دوست خوبمان کروچه میهمانِ این مورچه های فیلسوفیم:
بخش اول
زیباشناسی علم کاملاً تازهایست که بین قرن هفدهم و هجدهم پیدا شده است و در دو قرن گذشته تقویت یافته است.
(بارها این موضوع مورد بحث قرار گرفته است.) حال میخواهیم به فهم مطلب و توضیح نظر بالا کمک کنیم.
1.
در فاصلهی زمانی درازی بین تمدن یونان و پایان دورهی تجدد علم و ادب در
ایتالیا، علمِ زیباشناسی وجود نداشته البته این به این معنی نیست که مردمِ آن زمان
از شعر و هنر کلاً بیخبر بودند.
اصلاً مگر میشود بشر در مرحلهای از خود بیخبر باشد و مسلط به مفاهیم عمده
نباشد؟
اما این تصور با حقیقت تاریخی مباینت آشکاری دارد. زشت و زیبا و طبقهبندیها و
قوانین شعر و شاعری که از گذشته باقی ماندهاست، پس چیست؟ مانند آثار کمدی
آریستوفان و مکالمات افلاطون. پس نمیتوانیم منکر این حقیقت شویم که در دورهی
تجدد علم و ادب هم مفهوم هنر وجود داشته. همچنین انتقاد از هنر هم و قضاوت هنری
هم. اینها در دورهی قرون وسطی هم بوده اند و از آن موقع، آثاری از شعر و هنر باقی
مانده است و دوش به دوشِ هنر هم قضاوت بوده است.
این دوره دارای مکتبهای مخصوص به خود و ادبا و شعرا بوده.
2. گفتن اینکه در این دوره، علم زیباشناسی وجود نداشته، هیچگاه منکرِ زحمات زیادی که مردم این دوره در راه هنر کشیدهاند، نمیشود. (برای مثال دستور زبان و فنّ معانی و بیان و قواعد شعر و یا اصول مربوط به نقاشی و معماری و غیره که بهدست یونانیها و رومیها ایجاد شده است.) این رسالات در قرون وسطی نه تنها فراموش نشدند، بلکه نگاهداری هم شدند. حتی رسالههایی برای تکمیل این مطلب بدانها اضافه شد. (مخصوصاً در دورهی تجدّد علم و ادب) این قواعد یا مفهومهای تازه درعینحال هم مفهومهای قدما هستند هم نیستند. (یا تصفیه شدهی آنها هستند.) آنچه مانده است از آن روزگاران، استوار است چون میشود تعدیلش کرد و از آن استفاده نمود.
3.
از مفهوم هنر در آن دوره (که در قضاوتها اثر میکرده) نشانههایی از افکار
دیگری هم که بیشتر جنبهی فلسفی داشته، دیده میشود. برای مثال شکّ افلاطونی دربارهی ارزش شعر، تضاد میان افسانه
و معقولات، داستان و استدلال عقلی، تخیلات و مفاهیم است و نسبتدادنِ شعر به افسانه و نه به معقولات.
نمونهی دیگر، ارسطو که وجه امتیاز شعر را نسبت به تاریخ، کلی و معنوی بودن آن میداند.
بعد از توجه به نکات بالا شایان ذکر است که در فاصلهی میان دورهی تمدن یونان و قرن هفدهم، علم زیباشناسی بهمعنی واقعی کلمه وجود نداشته است. (چراکه در این دوره تنها میتوان مطالبی را "جدا جدا و نامرتبط" یافت که آن هم رابطهی منظمی با مفهومهای فلسفی ندارد.) با همهی مخالفتها، باز هم چیزی جز این نتیجه نمیشود که:
علم زیباشناسی زاییدهی قرون اخیر است و در این زمان است که نطفههای گذشته به ثمر رسیدهاند.
علت فقدان فلسفهی
هنر یا زیباشناسی و فنّ جدل در عهد قدیم، وضع خاصّ فکر آن دورهها (قرون وسطی و
رنسانس) بوده است:
طرز فکرهایی که گاه در ماوراءالطبیعه دور میزد، گاه در این جهان، گاه در جهانِ
بعد و هیچگاه متوقف در مفهوم روح نمیشد.
پس فقدان زیباشناسی در دورهی پیش از قرن 17 کاملاً با چگونگی فکر و زندگانیِ آن
دوره متجانس بوده. البته باید در یاد نگه داریم این نکته را که کلمهی «فقدان» که
به معنیِ یک محرومیت واقعی نیست. چنین نبوده است. اما گویی فلسفهی استدلالی به
خواب رفته بوده! در آن قرون به این موارد میپرداختند اما نه آنقدر که امروز به
پرداختنِ به آنها نیاز هست.
پس فقدانِ علم زیباشناسی در قدیم، دارای رابطهای مستقیم است با چگونگیِ فلسفهی
آن زمان.
بخش دوم
برای اثباتِ اینکه فقدانِ علم زیباشناسی در قدیم، دارای رابطهای مستقیم است با چگونگیِ فلسفهی آن زمان، این دلیل را میاوریم که:
زمانِ پیدایشِ فلسفهی جدید و علم زیباشناسی، یکسان بوده است.
علم زیباشناسی بین قرن 17 و 18 آغاز میشود و این همزمان است با پیدایشِ مکتبِ سوبژکتیویسمِ جدید و بروز این نظریه که فلسفه عبارت است از شناخت روح و اینکه حقیقت در درون هستیها، ساری است.
مکتب سوبژکتیویسم جدید (Subjectivism) چیست؟
مکتب سوبژکتیویسم جدید (Subjectivism) برابر با اصالتِ ذهن، نظریهای فلسفی است که هیچ حقیقتی را به جز ذهن تصدیق نمیکند و حقیقت را یک سلسله حالات متوالی نفس دانسته است.
زیباشناسی و
سوبژکتیسم آن قدر بههم وابستهاند که میتوان آنها را یکی دانست.
سوبژکتیویسم یا فلسفهی روح، فلسفهی واقعی یا خالص است یعنی فلسفه است به معنی
حقیقی و درست کلمه و نه نوعی از علم طبیعت یا علم ماوراءالطبیعت یا حکمت الهی پس می
توان تصدیق کرد که فلسفه متعلق به دورههای جدید است و آن چیزی که از قدیم تا
رنسانس بوده، تنها فرعی از فلسفه است. این دوره و عصر را عصر مثبت و جانشین عصر
حکمت الهی و یا فلسفه ماوراء طبیعت نامیدهاند.
نکتـــه:
وقتی گفته میشود، فلان دوره فلان چیز را نداشته، این به معنی محکومکردنِ آن دوره
نیست.
زیباشناسی، علمیست جدید که درصدد جوابگویی به این سوال برآمد که نقش
شعر یا هنر یا خیال در تطور روح چیست و در نتیجه ی آن رابطه ی خیال با علم منطقی و
با زندگی علمی و اخلاق از چه قراراست؟ تعمق در چگونگی شعر و مخلوقات نیروی خیال بدون
تعمق در روح ممکن نیست!!!
صاحبان فکر دورهی جدید معتقدند که زیباشناسی با بقیهی فلسفه، یک رابطهی ذاتی و
معنوی دارد نه صوری.
دکارت و شاگردانش:
هدف اینها این بود که میخواستند دانش را به بدیهیات ریاضی حصر دهند و آنچه را که در نظرشان عبارت از اندیشهها و سنجشهای آشفتهای بود، یا ندیده میپنداشتند و یا رد میکردند و به خیال خود برای تجلیل «عقل»، نیروی تخیل را زیر پا میگذاشتند و شعر را فدای ریاضیات و فلسفهی ماوراءالطبیعت میکردند.
دکارت در فلسفهاش جایی برای شـــــعر باز کرد و شاگردانش از همین اصول، یک مجموعهی عقاید و یک علم ویژهای، یعنی علم شناخت حسی و فنّ شبهِ استدلال و علم عرفانی عالم پایین به وجود آوردند و اسم آن را استتیک (Esthetique) (زیباشناسی) گذاردند.
از فلسفه دکارت (فلسفه روح/بصورت استدلالی) رساله های مختلفی تالیف گردید. البته نسبت به اینکه شناخت شهودی همان شناخت عقلی است یا خیر تردید داشتند و آن را به یک مفهوم نظری یعنی تخیل مستقل مبدل کردند.
لِسینگ / Lessing
:
نظر او این بود که هیچ هنری را (و هیچکدام از آثارِ هنری را) نمیتوان به شکل هنر
دیگری درآورد یا برابر آن را در هنر دیگری یافت.
او نویسنده، فیلسوف، ناشر و منتقد ادبی آلمانی و از چهرههای مهم عصر روشنگری است.
کانت:
کانت، در پایان قرن مانند نقطهایست که فکرِ زیباشناسیِ قرن 18 به آن منتهی میشود. ولی ضمناً یک نقطهی مبدأ و آغاز حرکت فکری هم بود.
تقسیمبندیِ زیبایی توسط کانت:
1.
مجرد:
آنست که هیچ جرئی جز زیبایی صرف در آن وجود نداشته باشد.
مانند خطوط و نقوش هندسی.
2.
الحاقی:
آنست که آمیخته به یک مفهومِ عملی یا اخلاقی و یا معنوی باشد.
مانند زیبایی آدمی و حیوان و طبیعت.
بخش سوم
تاریخ زیباشناسی را به دورههایی تقسیم کردهاند:
یک)
دورهی ماقبلِ تاریخ، شامل 2000 سال پیش و یا بیشتر
دو)
دورههایی از قرن 17 تا امروز، که این دوره، خود به 4 دورهی فرعی تقسیم می شود:
1. دورهی زیباشناسیِ پیش از کانت:
موضوع اصلی آن تجسس یک «ملکهی» زیباشناسی و تعیین مقام آن در میان سایر «ملکههای» ذهن است.
2. دورهی زیباشناسی کانت و پس از کانت:
انتهای این دوره، منتفیشدنِ ایدهآلیسم و ماوراءالطبیعت است و در طیّ آن تصویر ملکههای ذهن، به شکل انتزاعی و گرد هم آوردنِ آنها متروک گردیده و این ملکهها به صورت تاریخ معنوی روح درآمدند.
در این تطور معنوی، هنر، مقام خود را احراز کرد و این تطور یک نوع سیر مذهبی بود که هنر در آن کیفیتِ اساطیری یافت.
3. دورهی پوزیتیویسم و اصالتِ روانشناسی:
این دوره تقریباً تا اواخر قرن 19 ادامه داشت. در این دوره، هنر به معنی پیروی از طبیعت تلقی گردید.
نتیجه، تنفرِ بهجا از واردکردنِ استدلالات ماوراءالطبیعت در زیباشناسی بود.
4. دورهی زیباشناسیِ معاصر:
این علم با فراغت از ماوراءالطبیعت و پوزیتیویسم، تحقیق در باب مسائل هنری رابه شکلِ فلسفهی روح زیباشناسی تجدید نموده است. برخی ماخواهند این دوره را ختمشده تلقی کنند اما به نظر کروچه این دوره (دورهی زیباشناسیِ معاصر) تازه آغاز شده است.
حرف آخر اینکه:
نه تنها زیباشناسی و فلسفه بر یکدیگر منطبقاند بلکه تاریخ زیباشناسی هم با تاریخ فلسفه منطبق است. این امر مورد تصدیق مورخین زیباشناسی و مورخین سایر مباحث فلسفی میباشد.
پی نوشت:
مقدمه: مجتبا ناطقی
خلاصه نوشت: فاطمه محمودی- میدونی من اگه بودم، اینو اینجا نمیذاشتم، اصلا خوب نشده.
- واااای دیدی؟ خاک بر سرشون.. حیفِ پولی که دادیم.. من اونجا بودم بهتر اجرا میکردم. دیگه نقش کدو قلقلهزن که این ژانگولربازیا رو نداره که؟
- ایول!!! هنرمند یعنی این. کارش حرف نداشت!
- گفتم الان میام گالری، قفل میکنم. قفل کردما، اما نه از خوب بودنِ کارا، از افتضاح بودنشون.. چی با خودش فکر کرده؟
- به نظر میآید که ایشان هنوز با اصول کار آشنا نیستند، بنده جداً تاسف خوردم.
- دوست دارم تا آخر عمر خیره شم به این اثر ... عالی بود.
- سبکم نداره بدبختی! من راجع به چیش حرف بزنم آخه؟
نقد نقد نقد
باید متذکر شد که هیچ منتقدی نمیتواند با انتقادش یک هنرمند را نابود کند، همچنین محال ممکن است که کسی که هنرمند نیست با نقادیهای یک منتقد، هنرمند شود.
«دخالت بیجایِ منتقد در کارِ
هنر»
گاه برخی منتقدان مداخلههایی بیجا در کار هنر
میکنند. در این صورت حق با هنرمند است.
این منتقدینِ بوالهوس، به یکی از احوالات زیرند:
1- بیشتر هنرمندند تا منتقد، یعنی هنرمندانی وازدهاند. این دسته متمایل به نوعی
هنر هستند که نتوانستهاند به آن برسند و به همین دلیل دچار عقده شدهاند.
2- گاه هنرمندانی هستند که نمیشود گفت وازدهاند بلکه به مطلوبِ خود رسیدهاند
اما نمیتوانند هنری غیر از هنرِ خود را درک کنند. این دسته، دیگر هنرها را رد میکنند
و اشخاصی هستند منجر به حسادتورزی!
اینگونه انتقادها از افرادِ خودرأی سرمیزند.
اما گونههایی از انتقادات هم هست که مختصّ افرادِ قاضی و
داور است. در این افراد، انتقاد، وظیفه است. اما اینگونه نیست که این افراد نیروی
محرک و راهنمای هنر باشند. (بلکه این نیروی محرک بودن وظیفۀ تاریخ است.)
این افراد در هنر، زشت را از زیبا تمیز میدهند و با یک حکمِ برّنده و دقیق، زیبا
را تقدیس و زشت را تقبیح میکنند.
نقّادی به چه درد میخورد؟!
نقادی را اگر داوری تلقی کنیم، برای آنکه بگوییم اصلاً چه
میکند، باید بگوییم که مُرده را میکُشد و جاندار را زنده میکند. چرا که پیش از
نقاد، این عامه و خودِ هنرمند بودهاند که اثر را داوری کردهاند. بنابراین از این
جهت، نقادی کاری است بیفایده.
منتقد کیست؟
فیلسوفی است روی سازنده. منتقد وقتی کارش محقق میشود که نقشی را که در ذهنِ خود
مجسم نموده، هم نگاه دارد و هم از آن فراتر برود.
منتقد دارای کاری است متعلّق به فکر. او بر خیال مسلط میشود، شهود را تبدیل به
ادراک میکند و حقیقت را توصیف میکند.
انتقاد چیست؟
انتقاد امری است که خواستارِ این است که «چیزِ دیگری» بشود!
امری است که سر در برابر هنر فرو نمیآورد بلکه هدفش بزرگ کردنِ خودش در مقابلِ
بزرگیِ هنر است. انتقاد، تابعِ مفهومِ هنر است. اگر برخی انواعِ فلسفه، غلط هستند،
به همان اندازه، انتقادِ غلط هم موجود میباشد.
انتقاد تفسیری و توضیحی:
در این گونه، منتقد به توضیحاتی ساختاری در مورد اثر میپردازد و پس از آن قضاوتِ
هنـــری را به مخاطب میسپرد و در این وهله دخالتی نمیکند. این توضیحات گاه
لازمند. مانند توضیحاتی در بابِ سبکهای هنریِ قدیمی. انتقادهایی به این نوع،
سودمند هستند اما نامِ «کمک» برای آنها مناسبتر است تا نامِ «انتقاد»!
نقادِ عزیز: ای آقا! آخر تو که نه سر پیاز هستی نه ته پیاز! تو را چه به فلسفهی هنر؟ تو را چه به کروچه و این ... جَو و اینهاست دیگر؟
منِ مریض: من فلسفه را، رنگش را، بویش را و اصلا خودش را دوست دارم! تو میتوانی مرا پوست پیاز فرض کنی آقا پوست پیاز!
3 شرطِ ضروریِ انتقاد (برای آنکه انتقاد بتواند وجودِ خارجی
پیدا کند.) :
1) اعمال نفوذ در هنر:
انتقاد باعث میشود که انواعی از هنر به وجود بیاید، انواعی تقویت شوند و
انواعی بمیرند.
2) سلیقه:
سلیقه در این باب اگر نباشد، تجربۀ هنر برای منتقد حاصل نمیشود. در حالی که هنر
باید ملکۀ ذهنیِ منتقد بشود تا بتواند هنر را از غیرِ آن، تمیز دهد.
3) تفسیر:
تفسیر، موانع را از سر راهِ تجسم موضوع هنری برمیدارد.
اما این شک بوجود می آید که آیا می شود یک منتقد همزمان هر سه ی این ویژگی ها را داشته باشد؟ آیا گردآوری کلیه ی اطلاعات لازم هرگز امکان خواهد داشت؟ و اگر امکان هم داشته باشد، آیا قوه ی خیال آن گاه که مشغول مجسم نمودن ِ یک موضوع هنری است مقید به آن اطلاعات خواهد بود؟و آیا های دیگر.
فرد اصولا توصیف پذیر نیست و هر فلسفه ی معتبری به ما می آموزد که آنچه همواره قابل تجسم است کلی است نه فرد.
اگر وحدت حقیقت نبود، آن گاه نه تنها تجسم موضوع های هنر بلکه بطور کلی به یاد آوردن هر واقعه ای امکان ناپذیر می شد.
نکته ی قابل ذکر در مورد سه فرض یا همان سه مفهوم بالا این است که آن چه حاصل می شود مجسم ساختن موضوع تصور و بیان و لذت بردن از آن است. از طرفی باید بدانیم که اگر منتقد بخواهد کار هنرمند یا شاعر را به شکل نوینی در ذهن خود مجسم کند، آن گاه خود کار هنری دیگری خواهد شد. که از آن اثر اول الهام گرفته است.
کار منتقد تفکیک حقیقت از غیرحقیقت ، با مسلط شدن بر خیال و تبدیل شهود به ادراک است.
انتقاد تابع مفهوم هنر است.
برخی انواعِ انتقاد:
- انتقادی که بهجای اینکه هنر را مجسم
کند و یا خصائص آن را بیان کند، هنر را
تجزیه و طبقهبندی میکند.
- انتقادی که بنا را بر اخلاق میگذارد و در کارِ هنری هدفگذاری را قائل است.
- انتقادی که پایۀ آن اصالتِ درکِ لذات است.
- انتقادی که پایۀ آن معقولات است.
- انتقادی با عنوانِ روانشناسی که معنی را از قالب جدا میکند.
- انتقادی که قالب را از معنی جدا میکند.
- انتقادی که صنایع معانی و بیان را زیبائی میداند.
- انتقادی که اثر هنری را با قوانین دربارۀ انواع و هنرها تطبیق میدهد.
- و . . . .
سودمندتر از ردیف کردنِ انواع انتقادها و نامبردن از آنها این است که تاریخِ
انتقادها را خلاصه کنیم و نامهایی تاریخی را بر مواضعِ فکریِ مناسبی که بدانها
اشاره شد، بگذاریم.
تصور حکمفرما در مورد انتقاد در مدارس:
در مدارس معتقدند کاری که انتقاد میکند این است که دربارۀ ضوابطِ موهوم وزن و
«فن» و «موضوعها» و «انواع» ادبی و هنری و تعیین کسانی که نمایندۀ انواع مختلف
انتقاد هستند، تحقیق مینماید.
اگر گروهِ هنرمندان و هنردوستان را در برابر
گروهِ منتقدان تاریخی قرار دهیم، کروچه از گروهِ هنرمندان میخواهد که سکوت
کنند! و فقط اثر هنری را دیده، به وجد آیند و با همطرازانشان این شگفتی را در میان
گذارند و به همین اکتفا نمایند. کروچه از گروه دوم یعنی منتقدان تاریخی میخواهد
که اثر هنری را دیده، ساختار آن را بررسی کنند ولی در مورد ذاتِ هنریِ آن نظری
ندهند. کروچه معتقد است تنها در این صورت و با این تقسیم وظایف است که همه چیز میتواند
خوب پیش رود!
انتقادِ واقعیِ هنر:
1) انتقاد زیباشناسی:
کار فلسفه است و مفهوم هنر را انجام میدهد.
2) انتقاد تاریخی:
اثر در این مورد پس از تجسم، به صورت تاریخ درمیاید، به وسیلۀ مفهوم توصیف میشود
و واقع امر را تعیین میکند.
* نوع اول، در ارتباط با لزومِ درکِ هنری است و نوع دوم، عبارت است از تذکردادنِ
واقعاتِ تاریخی درضمنِ توجه به آثار هنر. پس
بسته به نوعِ تأکید، یکی از این عنوانین برای انتقاد مورد استفاده قرار میگیرد
والّا این دو، یکسانند.
انتقاد هنری وقتی توسعه مییابد که:
انتقاد زیباشناسی و یا تاریخی باشد. و در این صورت است که بعد به صورت انتقاد
زندگی درمیاید.
تحقیق دربارۀ هنر و ادبیات معاصر، بیشتر رنگِ قضاوت (یا جدل) دارد پس عنوان
«انتقاد» برای آن مناسب است
وتحقیق دربارۀ هنر و ادبیات در گذشته بیشتر رنگِ حکایتِ ماوقع دارد پس عنوان
«تاریخ» برای آن مناسب است.
انتقادِ حقیقی و کامل، توصیفِ
تاریخی است و خالی است از هیجانِ چیزی که واقع شده.
انتقاد و تاریخِ هنر را نمیشود از انتقاد و تاریخِ کامل تمدّن بشری جدا کرد.
پی نوشت:
مقدمه و خلاصه نوشت: مجتبا ناطقی، فاطمه محمودی
هنر اینجا هنر آنجا هنر بشقاب پرنده هنر... این طور می شود که در پی یافتن مقام هنر در روح و این جامعه بشری گم می شویم و محتاج فلسفه، درِ هر خانه ای را می زنیم و می گوییم خانه ی دوست کجاست؟(به ما نمی آید؟ هنر دوست ماست، ما دوست هنریم، خلاصه ریلِیشِنی برپاست آقا!)
چه خبراست؟ چشم و ابرو بالا می اندازند، دست ها را کش می دهند، بای بای می کنند، یک نفر تا مرزِ سَکته می رود، هان فهمیدیم سخن کوته باید والسلام:
شعار «هنر برای هنر» و شعار «هنر برای زندگی» در مقابل هم.
با اینکه فلاسفه به ظاهر اعتنایی به این شعارها ندارند اما از آن غافل که نشدند هیچ، بلکه اندیشهای جز این ندارند؛ چراکه پیبردن به اینکه هنر، مستقل است یا نه، نیازمند تحقیق در این باب است که آیا هنر وجود دارد یا نه؟ اگر هست، عبارت از چیست؟ شدت این بحث در دورۀ رمانتیک در حدّ اعلای خود بود.
هنری که فرعِ اخلاق یا فلسفه باشد، همان اخلاق یا فلسفه است و هنر نیست و اگر بگوییم هنر تابع چیز دیگری نیست، باید بدانیم اساس استقلال هنر چیست.
البته ممکن است هنر علاوهبر آنکه قائمبهذات است، تابع اصل دیگری هم باشد. قابل ملاحظه است که اینها تنها گیجی و پراکندگی مطالب را میرساند و پیش از این توضیح دادیم که هنر از معنویت برخوردار است (درمقابل ماده) و هنر شهود است.
(پس با توجه به مطالب قبل، استقلال هنر به ثبوت رسیده است.)
و اما «استقلال» چیست؟ :
استقلال،
مفهومی نسبی است. بنابراین مستقلِ مطلق وجود ندارد مگر در هستیِ مطلق.
هر چیزی در آنِ واحد، از طرفی مستقل و از
طرف دیگر مقید است. برای اینکه بتوانیم فعالیتهای مختلف روحی را در یک آن هم
مستقل و هم مقید تصور کنیم، تنها یک راه موجود است و آن «تصور رابطۀ شرط و مشروط»
است.
حال
«رابطهی شرط و مشروط» چیست؟:
در
این رابطه، مشروط، از شرط گذشته و خود، شرط میشود و مشروطی جدید به بار میآورد.
این رابطهی شرط و مشروط بهصورت حلقهوار شکل میگیرد و این سلسله را دایرهای
فرض میکنیم.
این حلقه را میتوان اینگونه تصور کرد که برای مثال یک هنرمند برای رهایی از هیجان، احساساتی را بروز میدهد و آن را به شکل یک تخیل غنایی درمیآورد (هنر ایجاد میکند.) این احساس به مخاطبان آن اثر متقابلاً وارد شده و این سلسله ادامه پیدا میکند.
مثال جالبی از یک عاشقِ شاعر (شاعر عاشق؟) به چشم میخورد که وی احساسات خود را در قالب شعر به شکل شدیدی ابراز میکند. با گذشت زمان همین شاعر به خود میآید و چون به مطلوب خود رسیده است، دیگر شاعر نیست و دیگر در بندِ ساختن نقشِ تصور نیست؛ بلکه کارش ادراک و رؤیت است.
(یک
ایرادی که به «فکرِ دایره» گرفته شده است :
ایراد این است که دایره و متصل فرضکردن (شرط و مشروطهای پیدرپی)، ملال را بههمراه
میآورد و این فکر به دور خود میچرخد و تکرار میشود که البته این عقیده آن چنان
درست نیست چراکه در هر دوره به ارکان این دایره اضافه میشود و مرحلۀ آخرِ آن،
مرحلۀ اول میشود اما نه همان مرحلۀ اولِ پیشین بلکه به آن اضافه میگردد و روشنتر
و پربارتر میشود و وسعت میابد.)
و حال ادراک چیست؟:
برخی متفکرین، تخیل و ادراک را یکی میدانند یا بدتر از این، ادراک را به صورت یک نوع تخیل جلوه میدهند. ادراک، یک قضاوت کامل است و متضمن یک تصور ذهنی و یک مقولهی عقلی یا سلسله مقولات عقلی است که بتواند حاکم بر تصور باشد.
ادارک
مرکب از دو جزء است:
1- علم به حادثات: در برجستهترین قالبهای ادبی، نامِ تاریخ بر آنها اطلاق میشود.
2- علم به کلی معقول: در برجستهترین حالت نام ِسیستم یا فلسفه بر آنها اطلاق میشود.
پس ادراک کافی است برای رسیدن به معلومات و نیازمندی به علم منطق از بین میرود !
کاری که ادراک میتواند بکند: معلوم کند چرا علوم طبیعی و ریاضی هم علاوه بر فلسفه
و تاریخ تشکیل میابند.
برای فهم کامل ادراک، آشنایی به مقولاتِ «کانت» ضروری است.
خوبیِ فلسفه خواندن این است که هر چقدر هم که متوجه نشویم ما را ایرادی نیست، آقا دو جمله، دو کلمه اصلا دو حرف هم که بدانیم و ندانسته نرویم زین دیار باشد که رستگار شویم فی الجمله اعتماد مکن بر دل بریان من کاین دیگ فرو نشیند از جوش..*
حالا چند نکتهمانند:
* میتوان در هنر، مفهوم – تاریخ – ریاضیات – اخلاق - التذاذ و چیزهای دیگری را دید، زیرا به علت وحدت روح این چیزها و نیز همه چیز دیگر در آن وجود دارد .
* در بابِ تفکیک شعر
و نثر:
شعر و نثر بیشک متفاوتند اما ایدهآل نیست که دلیل این تفاوت را در موزون بودنِ
یکی در مقابلِ موزون نبودنِ دیگری جستجو کنیم.
نثرهای علمی هم گاه شورِ هنری دارند.
* گاهی افراد موردی
را به نامِ یکی دیگر انکار میکنند و این جز خبط نیست!
مثلاً فلاسفه، معلمان اخلاق، پیروان طبیعت و مردانِ عمل، هنر و شعر را طرد میکنند.
و هنرمندان نیز به طردِ انتقاد و علم و عمل و اخلاق میپردازند.
چنین اشتباههایی ما را به نوعی اغماض میرساند.
اگر هنر وجود نداشته باشد فلسفه از میان میرود و دیگر موضوعی برای طرح مسائل آن
باقی نمیماند و اگر اخلاق موجود نباشد، هنر هم در کمال نخواهد بود.
* هیچگاه نمیتوان هنرمند را از جهت اخلاق، خطاکار یا از نظر فلسفه، موردِ
سرزنش قرار داد. هنرمند تا جایی که هنرمند است، کارِ عملی نمیکند، دلیل نمیآورد،
شعر میگوید، نقاشی میکند و خلاصه ابراز احساسات میکند. برای مثال هر چقدر هم
بتوانیم اشعار دانته را نقد کنیم، تنها فلسفهی زمینه ی آن را مورد سرزنش قرار
دادهایم و به سطح آن که هنر است، آسیبی وارد نکردهایم.
*خصوصیاتِ هنر دورۀ ما (هنرِ دورۀ معاصر):
دورهی ما (اصالت تجربه) دورهای خالی از عظمت فلسفی و عظمت هنری است و مبتنی بر صنعت و از لحاظ فرهنگی متکی بر طبیعت است. شایان ذکر است که این دوره هم برای بقای خود چنان خالی از هنر و فلسفه نیست. اما به عقیدهی کروچه هنرِ دورهی ما، هنریست که
هنرِ هوا و هوس است، رغبتی به لذت های جسمانی دارد، در جستجویِ اعیان منشیِ مبهمی است، گاه آرزومندِ وصول به یک عرفان است، (اما عرفانی مقرونِ خودخواهی و نه ایمان به خدا یا فکر)، دیرباور و بدبین است و
غالباً بسیار مستعدِّ مجسم نمودنِ اینگونه حالاتِ روحی است.
مقدمه: مجتبا ناطقی
خلاصه نوشت: فاطمه محمودی
* من، حافظ، عطار و سعدی بدانید و آگاه باشید که خطاب من به شما نیست الان!
خطاب من به کروچۀ نویسنده است.
ای کروچ،
که در سراسر این هنرنامهات،
مدام جوهر میخکوب کردهای که:
"هنر برابر
شهود است" ، "هنر برابر شهود است" ،
........ !
بدان و آگاه باش که ما فهمیدیم که
"هنر برابر شهود است" و "هنر
برابر شهود است" .
از الان به بعد دیگه خطاب من به شماست:
اصلا همه روزی ده خط بنویسند"هنر برابر شهود است" فقط اگر عادت به خط فاصله دارید یا دست خطتان کمی تا قسمتی درشت است، باید ده بشود بیست،
اگر هم هر جملهتان یک خط است، بیست بشود سی،
اگر اصلا حوصلهاش را ندارید، خوب آقا چه کاری است میکنید؟ چه حرفی است که میزنید، یکباره نخوانید، چه میشود؟ چه نمیشود؟
خوب بر فرض که فهمیدیم هنر همان شهود است، شهود همان هنر است، که چی؟ هان؟
مگر اینکه تابستان باشد و مثلِ ما طالب تاببازی باشید آقا، که تاب بازی خوب است، خیلی خوب است مخصوصا اگر مغز، تاب بخورد که بقولِ معروف نورعلـینور میشود! (لازم آن است که کمی از بارِ پسوندیِ "ستان" را از تابستان کم کنیم!) این میشود که دیگر دنبال چون و چرا نمیرویم.
از هر چه بگذریم سخن فلسفه گَستر است:
در این بخش میخواهیم به بیان قضاوتها یا بهتر بگویم به تفاوتگذاری های نابجا در اطراف هنر بپردازیم، در واقع قرار است این تفاوتها را شناخته و از زیباشناسی دور کنیم.
اول: تفاوت میان صورت و ماده
هنر عبارت از ماده است یا تنها عبارت از صورت است؟ یا هردوی آن ها؟
عدهای هنر را از ماده و عدهای دیگر از صورت میدانند. دستهی اول بر این عقیدهاند که هنر تماما ماده است و ماده عبارت از چیز لذتبخش است و طبیعتا و بحکم ترکیب مادی خود زیبا باشد. دستهی دوم میگویند ماده محل اعتنا نیست و تنها جلوهگاه صورتهای زیبا است.
«هنر از چه چیز هنر میشود؟»
پاسخ به این سوال موجب میشود تا هر دسته جای دستهی دیگر را بگیرد و در نهایت تردید در باور هر دو پیروان را حاصل میشود. (برای مثال پیروان هگل و هربارت).
از لحاظ هنر باید بتوان ماده را از صورت تشخیص داد اما این به این معنا نیست که هر کدام خاصیت هنری جداگانهای داشته باشند. چرا که هنریبودن آنها صرفا بخاطر وحدت میان آن دو است.
دوم: تفاوت میان «تصور» و «مجسمنمودنِ تصویر با وسایل محسوس»
درواقع میانِ «شهود» و «بیانِ شهود» تفاوت هم قائل شدهاند.
در این مورد یک اثر هنری از دو جنبه میتواند بررسی شود: «درون» و «بیرون».
اما آیا جداکردنِ این دو جزء رواست؟
ما شهودی نمیشناسیم جز شهودی که بیان شده باشد. آیا ممکن
است شهودی وجود داشته باشد که از ابراز، محروم باشد ولی تصورپذیر باشد؟
(آیا ممکن است روحی فاقد جسم وجود داشته باشد؟)
به وجود آمدن هنرها مستلزم آن است که توانایی بیان، حاصل شود. اینجاست که میشود
پرسید آیا وجود هنرها بدون بیان، ممکن است یا نه؟
تصور، توأم با بیان است به همان اندازه که
تصور بدون بیان ممکن نیست. البته خیال و فن از هم جدا هستند و حتی به هم
نیازمندند. (مانندِ نیازمندیِ رنگ به بوم یا پرده)
اما این دو (خیالِ هنری و فن) آنچنان هم از هم تمایز دارند که گاه میبینیم شخصی
را که هنرمندی بزرگ است ولی پیشهوری، بد! (مانند نقاشی که از رنگهایی استفاده میکند
که زود محو میشوند.)
و اینکه هنرمندی وجود ندارد مگر آنکه بتواند احساس خود را بیان کند.
یعنی یا هنرمند باش یا بیاحساس یا با احساس باش یا بیهنر یا کاندینسکی باش یا عمهی پدر ژِپِتو!*
سوم: تفکیک بیان هنری
روشی که بیان هنری را به دو دستهی آراسته و عاری تقسیم میکند. این اشتباه میان باور مردم نیز ریشه دوانیده است البته سرپیچیهایی هم دیده شدهاند اما خوب آنقدرها منظم و مضبوط نبوده اند تاکنون!
هم بیان آراسته و هم بیان عاری هردو به یک اندازه حقیقی هستند و به همان اندازه بیان آراسته هم، عاری است. باید اشاره کرد که اگر بیان دارای بعضی عناصر خارجی باشد، دیگر نه زیباست و نه بیان است.
بیان زیبایی یک مفهوم است (دو مفهوم جدا نیستند). میتوانیم هر کدام از این دو کلمهی مترادف را بدان اطلاق کنیم.
مشکل اصلی که باعث ایجاد این تفکیک شده است، مربوط به روابط بین فکر و خیال، فلسفه و شعر، منطق و زیباشناسی بوده است. (بیان عاری به فکر و فلسفه، بیان آراسته به شعر و خیال)
چهارم: تقسیم هنر به انواع مختلف
در این تقسیمبندی، برای انواعِ هنر دو دسته قائل شدهاند:
یک) نظریۀ انواع ادبی و هنری
دو) نظریۀ هنرها
منشأ این اشتباه، یونان باستان است. این اشتباه تا امروز ادامه داشته است.
تأثیراتِ این قضاوت غلط:
یک) تحولات تاریخ هنری و ادبی، به
صورتِ تحولات انواع تلقی شده و هنرمندان به عنوانِ مروج این نوع یا آن نوع معرفی
شدهاند.
دو) سوألی که به دلیلِ این قضاوت ایجاد میگردد این است که: کدام یک از این انواعِ
هنرها برتر است و اصلاً کدام یک «هنر» است؟
پاسخ به این قضاوتِ غلط:
هنر شهود است و شهود را نمیتوان به انواع تقسیمبندی نمود. هنرها متفاوتند و
هر نظریهای در بابِ قائل شدنِ انواع برای هنر بیاساس است.
در این مورد، نوع یا طبقه، تنها یک چیز است و آن عینِ هنر و شهود است و شمارِ آثار
هنری هم نامحدود است. پس نمیتوان با این تعداد نامحدود طبقههایی محدود را اعلام
کرد.
اما اگر بخواهیم طبقاتی قائل شویم:
در این صورت این طبقات یا برحسبِ تخیل صِرف تنظیم میشوند یا بر حسبِ بیانِ صرف
یعنی یا به صورت طبقهبندیِ حالاتِ روحی (انواع ادبی و هنری) یا به صورت طبقهبندیِ
وسایلِ بیان (هنرها).
این چنین تقسیمبندی مفید است و بیضرر. چون هرگونه دعویِ تأسیس یک اصل فلسفی یا
ملاکی برای قضاوت هنر از آن سلب شده است. این فهرست را نباید با حقیقت مشتبه کرد.
پی نوشت:
خلاصه نوشت: مجتبا ناطقی/ فاطمه محمودی
* عمهی پدر ژِپِتو، دوستان، دوستان، عمهی پدرژِپِتو و لازم به ذکر است که از هر انگشت ایشان هنر میبارد ولیکن ...و هنر، این واژهی دوست داشتنیِ این روزهای شهر، وقتی هم که با پسوندِ "ی"ِ لیاقت همراه میشود که دیگر جای خود دارد (یا همان اصلا یک وضعی یا وعضیِ خودمان).
من با عینکِ جان
لنونی، رضا با کفشهای بزرگ و دوربین میلیونیاش، حامد و موهای فرفری و سارا با مانتوی رنگرنگ
و عینک ریبن اش. آخ که این هنری بودن چه حال عجیبی دارد.
اما خوب بعضا دیده شده، که من و رضا و حامد و سارا هم پُر بیراه نگفتهایم و
بقولِ کروچهی عزیز درست زدهایم وسط خال، اما خوب بیشتر حول آثار هنریِ خانه(هنرمندان) بوده تا خودِ خودِ هنر!!!
غرغر را می گذاریم
کنار و با این بیلبیلکِ رادیو (درجهت تنظیم موج) وَر میرویم:
جواب کسی که به معنی واقعی کلمه فیلسوف باشد درست ناظر بر آنست که همهی مشکلاتی را که طی تاریخ تا این ساعت در موضوع هنر پیش آمده است را بطور دقیق بگشاید.
باید در نظر داشت که بهترین روش برای آشکار شدن ناتوانی افراد(در تعریف مفاهیم)، اعم از فلاسفه و عوام، روش مکالمهی سقراطی خواهد بود (بحث و مجادله) که نهایتا یکی از طرفین، علاقهی نداشتهاش را به موشکافی پیرامون موضوع هنر، اقرار خواهد کرد. و بارها و بارها شاهد ناتوانی فلاسفه در برابر یکدیگر بودهایم.
هنر چیست؟
هنـــر عبارت است
از دید (Vision) یا شهود (Intuition). مخاطب، هنر را از
روزنهای که هنرمند برای او باز کرده، نگاه میکند. «هنر عبارت از شهود است.» =
«هنر، کار خیال است.»
اگر شهود را
تصوری ساده در نظر بگیریم، پس یا هنر شهود نیست و یا شهود عبارت از تصوری ساده
نیست.
تعریف شهود: «شهود نتیجهی یک تصور است و نه
یک مجموعهی نامربوط از تصورات که به وسیلۀ یادآوریِ تصوراتِ کهنه به دست میآید.»
شهود خیال بافی نیست.
شهود یا حقیقی است و یا کاذب.
شهودِ کاذب تودهای
است از تصورها که آن را یا برای تفریح و یا از رویِ حساب و یا به هر منظور دیگری
گردآورده باشند که از لحاظِ زیباشناسی، ترکیبی ماشینی و بیروح میباشد.
برای اثباتِ اینکه هنر برابر است با شهود، به نفی چند مورد که دربارۀ هنر وجود دارد، پرداخته شده است:
نفی اول: مربوط دانستنِ هنر به طبیعیات اشتباه است.
علت این است که پدیدههای طبیعی، وجود حقیقی ندارند. اما هنر چیزی است که بشر گاه تمام زندگی خود را بر آن بنا کرده است و چنین چیزی نمیتواند حقیقی نباشد. حقیقی نبودنِ طبیعیات در وهلۀ اول نامعقول به نظر میرسد اما همۀ فلاسفه و علمای فیزیک به این حقیقت تسلیمند. زیرا آنان علتهایی برای پدیدههای طبیعی درنظر گرفتهاند که این علل به هیچ وجه تا امروز قابل بررسی نبوده است. پس این علل عاری از اصالت حقیقی هستند.
نفی دوم: گذاشتن این شرط برای هنر که باید «لذتبخش» باشد، اشتباه است.
البته رابطۀ این
دو (هنر و لذتبخشی) انکار نمیشود اما در مواردی برمیخوریم به یک اثر هنری که به
دلایل مختلفی، حسّ زیبایی شناسی را در فردِ مخاطب تحریک نمیکند. (حتی اگر آن اثر
به واقع زیبا باشد.)همچنین نمیتوانیم بگوییم خاصیت هنر، سودمندبودنِ آن است. هنر
ارتباطی با مفیدبودن و با خوشی یا رنج ندارد.
صِرفِ خوشی،
خاصیت هنری ندارد چراکه نوشیدن آب در وقت تشنگی نوعی لذت و خوشی است اما هنر نیست.
نه هر چیز لذتبخشی هنر است بلکه تنها یک نوع مخصوص از چیزهای لذتبخش را میتوان
هنر نامید.
نفی سوم: هنر یک عملِ اخلاقی نیست.
اخلاق، عملی است
در حالی که شهود (که در ارتباط با هنر است)، نظری است.
هنر زاییدۀ اراده نیست و اراده شرط هنرمندی نیست پس هنر مشمول هیچگونه قضاوت اخلاقی
نمیتواند بود و چنین چیزی ممکن نیست. تصویری که عملی قابل ستایش یا سزاوار سرزنش
را نشان میدهد، خود در ذاتِ خود نه قابل ستایش است و نه سزاوارِ سرزنش.
نفی چهارم: هنر یک نوع ادراک به وسیلۀ مفاهیم نیست.
درک شهودی و حسی در مقابلِ درک مفهومی و عقلی است. اینجاست که زیباشناسی از علم به مجردات جدا میشود. معنی درک شهودی فرق نگذاشتن میان حقیقت و خلاف حقیقت است، اصیل دانستنِ تصور به اعتبارِ نفسِ تصور است و تصدیقِ اینکه جای تصور جز در عالم معنویات صرف نیست.در حالی که پیروان این ادراک، هدفشان پایدارنمودن حقیقت است.
صدای سوت می آید آقا صدای سوت!*
*خاصیتِ مشخصۀ هنر خیالی بودنِ آن است. خیالی بودن منجربه تمایز میان هنر و تاریخ و فلسفه و مشاهده و نقلِ وقایع است.
*یک راه برای تشخیص هنر از فلسفه، تشخیص هنر از اساطیر است. آنگاه که کسانی اساطیر را حقیقت ندانند و پایه و اساسِ زندگیِ خود را بر آن ننهاده باشند، میتوانند اساطیر را هنر بدانند اما اساطیر برای غیرِ اینها، برابر با زندگانی است و جدای از هنر.
*از تلاشهای مکتبهای هنری این است که شهودِ هنری را از هوسرانیِ صِرف و نامربوط جدا کنند و بگویند خلاقیتِ خیال چگونه توجیه میشود.
*تصور زمانی جنبۀ هنری مییابد که معقول به محسوس پیوند بیاید و یک صورتِ ذهنی ایجاد گردد. (معقول و صورتِ ذهنی = مفهوم)
*عاطفه خاصیتِ بههمپیوستگی و وحدت به شهود میبخشد و شهود عاطفهای را مجسم میکند.
و در آخر هنر چیست و چه نیست؟
اشتیاقی است که در دایرۀ یک تجسّم محصور گردیده است.
از لازمه های هنر، تجسمِ با اشتیاق و اشتیاقِ با تجسم است.
ساختمانی بی احساس نیست، هنر ساختمانی مجرد یا شدّت عملی احساسی (یا احساساتی که تبدیل به جذبۀ هنری نگردیده و فقط دل میرباید)، نیست.
حسی بدون جذبۀ هنریِ لازم هم نیست، هنر یک روشنیِ سطحی یا نقوشی مزیّن به نظمی کاذب یا کلماتی آراسته به یک دقت ساختگی، نیست.
در قسمت بعد بخش دومِ کتاب (قضاوت های نسنجیده در اطراف هنر) را بررسی خواهیم کرد.
+بخش اول(هنرچیست؟)/کلیات زیباشناسی
+مقدمه: مجتبا ناطقی
+خلاصه نوشت: فاطمه محمودی
*و این میشود که مغزمان چون کشتی های آماده به ترک در لنگرگاه یا قطار های ایستگاه راه آهن سوت می کشد آقا سوت.