مقام هنر در روح و جامعه بشری (در باب فلسفه هنر4)
هنر اینجا هنر آنجا هنر بشقاب پرنده هنر... این طور می شود که در پی یافتن مقام هنر در روح و این جامعه بشری گم می شویم و محتاج فلسفه، درِ هر خانه ای را می زنیم و می گوییم خانه ی دوست کجاست؟(به ما نمی آید؟ هنر دوست ماست، ما دوست هنریم، خلاصه ریلِیشِنی برپاست آقا!)
چه خبراست؟ چشم و ابرو بالا می اندازند، دست ها را کش می دهند، بای بای می کنند، یک نفر تا مرزِ سَکته می رود، هان فهمیدیم سخن کوته باید والسلام:
شعار «هنر برای هنر» و شعار «هنر برای زندگی» در مقابل هم.
با اینکه فلاسفه به ظاهر اعتنایی به این شعارها ندارند اما از آن غافل که نشدند هیچ، بلکه اندیشهای جز این ندارند؛ چراکه پیبردن به اینکه هنر، مستقل است یا نه، نیازمند تحقیق در این باب است که آیا هنر وجود دارد یا نه؟ اگر هست، عبارت از چیست؟ شدت این بحث در دورۀ رمانتیک در حدّ اعلای خود بود.
هنری که فرعِ اخلاق یا فلسفه باشد، همان اخلاق یا فلسفه است و هنر نیست و اگر بگوییم هنر تابع چیز دیگری نیست، باید بدانیم اساس استقلال هنر چیست.
البته ممکن است هنر علاوهبر آنکه قائمبهذات است، تابع اصل دیگری هم باشد. قابل ملاحظه است که اینها تنها گیجی و پراکندگی مطالب را میرساند و پیش از این توضیح دادیم که هنر از معنویت برخوردار است (درمقابل ماده) و هنر شهود است.
(پس با توجه به مطالب قبل، استقلال هنر به ثبوت رسیده است.)
و اما «استقلال» چیست؟ :
استقلال،
مفهومی نسبی است. بنابراین مستقلِ مطلق وجود ندارد مگر در هستیِ مطلق.
هر چیزی در آنِ واحد، از طرفی مستقل و از
طرف دیگر مقید است. برای اینکه بتوانیم فعالیتهای مختلف روحی را در یک آن هم
مستقل و هم مقید تصور کنیم، تنها یک راه موجود است و آن «تصور رابطۀ شرط و مشروط»
است.
حال
«رابطهی شرط و مشروط» چیست؟:
در
این رابطه، مشروط، از شرط گذشته و خود، شرط میشود و مشروطی جدید به بار میآورد.
این رابطهی شرط و مشروط بهصورت حلقهوار شکل میگیرد و این سلسله را دایرهای
فرض میکنیم.
این حلقه را میتوان اینگونه تصور کرد که برای مثال یک هنرمند برای رهایی از هیجان، احساساتی را بروز میدهد و آن را به شکل یک تخیل غنایی درمیآورد (هنر ایجاد میکند.) این احساس به مخاطبان آن اثر متقابلاً وارد شده و این سلسله ادامه پیدا میکند.
مثال جالبی از یک عاشقِ شاعر (شاعر عاشق؟) به چشم میخورد که وی احساسات خود را در قالب شعر به شکل شدیدی ابراز میکند. با گذشت زمان همین شاعر به خود میآید و چون به مطلوب خود رسیده است، دیگر شاعر نیست و دیگر در بندِ ساختن نقشِ تصور نیست؛ بلکه کارش ادراک و رؤیت است.
(یک
ایرادی که به «فکرِ دایره» گرفته شده است :
ایراد این است که دایره و متصل فرضکردن (شرط و مشروطهای پیدرپی)، ملال را بههمراه
میآورد و این فکر به دور خود میچرخد و تکرار میشود که البته این عقیده آن چنان
درست نیست چراکه در هر دوره به ارکان این دایره اضافه میشود و مرحلۀ آخرِ آن،
مرحلۀ اول میشود اما نه همان مرحلۀ اولِ پیشین بلکه به آن اضافه میگردد و روشنتر
و پربارتر میشود و وسعت میابد.)
و حال ادراک چیست؟:
برخی متفکرین، تخیل و ادراک را یکی میدانند یا بدتر از این، ادراک را به صورت یک نوع تخیل جلوه میدهند. ادراک، یک قضاوت کامل است و متضمن یک تصور ذهنی و یک مقولهی عقلی یا سلسله مقولات عقلی است که بتواند حاکم بر تصور باشد.
ادارک
مرکب از دو جزء است:
1- علم به حادثات: در برجستهترین قالبهای ادبی، نامِ تاریخ بر آنها اطلاق میشود.
2- علم به کلی معقول: در برجستهترین حالت نام ِسیستم یا فلسفه بر آنها اطلاق میشود.
پس ادراک کافی است برای رسیدن به معلومات و نیازمندی به علم منطق از بین میرود !
کاری که ادراک میتواند بکند: معلوم کند چرا علوم طبیعی و ریاضی هم علاوه بر فلسفه
و تاریخ تشکیل میابند.
برای فهم کامل ادراک، آشنایی به مقولاتِ «کانت» ضروری است.
خوبیِ فلسفه خواندن این است که هر چقدر هم که متوجه نشویم ما را ایرادی نیست، آقا دو جمله، دو کلمه اصلا دو حرف هم که بدانیم و ندانسته نرویم زین دیار باشد که رستگار شویم فی الجمله اعتماد مکن بر دل بریان من کاین دیگ فرو نشیند از جوش..*
حالا چند نکتهمانند:
* میتوان در هنر، مفهوم – تاریخ – ریاضیات – اخلاق - التذاذ و چیزهای دیگری را دید، زیرا به علت وحدت روح این چیزها و نیز همه چیز دیگر در آن وجود دارد .
* در بابِ تفکیک شعر
و نثر:
شعر و نثر بیشک متفاوتند اما ایدهآل نیست که دلیل این تفاوت را در موزون بودنِ
یکی در مقابلِ موزون نبودنِ دیگری جستجو کنیم.
نثرهای علمی هم گاه شورِ هنری دارند.
* گاهی افراد موردی
را به نامِ یکی دیگر انکار میکنند و این جز خبط نیست!
مثلاً فلاسفه، معلمان اخلاق، پیروان طبیعت و مردانِ عمل، هنر و شعر را طرد میکنند.
و هنرمندان نیز به طردِ انتقاد و علم و عمل و اخلاق میپردازند.
چنین اشتباههایی ما را به نوعی اغماض میرساند.
اگر هنر وجود نداشته باشد فلسفه از میان میرود و دیگر موضوعی برای طرح مسائل آن
باقی نمیماند و اگر اخلاق موجود نباشد، هنر هم در کمال نخواهد بود.
* هیچگاه نمیتوان هنرمند را از جهت اخلاق، خطاکار یا از نظر فلسفه، موردِ
سرزنش قرار داد. هنرمند تا جایی که هنرمند است، کارِ عملی نمیکند، دلیل نمیآورد،
شعر میگوید، نقاشی میکند و خلاصه ابراز احساسات میکند. برای مثال هر چقدر هم
بتوانیم اشعار دانته را نقد کنیم، تنها فلسفهی زمینه ی آن را مورد سرزنش قرار
دادهایم و به سطح آن که هنر است، آسیبی وارد نکردهایم.
*خصوصیاتِ هنر دورۀ ما (هنرِ دورۀ معاصر):
دورهی ما (اصالت تجربه) دورهای خالی از عظمت فلسفی و عظمت هنری است و مبتنی بر صنعت و از لحاظ فرهنگی متکی بر طبیعت است. شایان ذکر است که این دوره هم برای بقای خود چنان خالی از هنر و فلسفه نیست. اما به عقیدهی کروچه هنرِ دورهی ما، هنریست که
هنرِ هوا و هوس است، رغبتی به لذت های جسمانی دارد، در جستجویِ اعیان منشیِ مبهمی است، گاه آرزومندِ وصول به یک عرفان است، (اما عرفانی مقرونِ خودخواهی و نه ایمان به خدا یا فکر)، دیرباور و بدبین است و
غالباً بسیار مستعدِّ مجسم نمودنِ اینگونه حالاتِ روحی است.
پی نوشت:
مقدمه: مجتبا ناطقی
خلاصه نوشت: فاطمه محمودی
* من، حافظ، عطار و سعدی