زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

در همین
نگاره ها
نوشته ها
خلاصه می شوم

لینک کوتاه شده ی وبلاگ برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/3ai0e1

طبقه بندی موضوعی
او ابرهای سنگینِ پاییز را دوست دارد، ابرهایی که اگر به خودشان بود، جای ذره ذره باران شدن و ریختن، به یک چشم بهم زدن خودشان را به خیابان های شهر می رساندند. از این کوچه به آن کوچه، باریک می شدند، پهن می شدند، توی فرعی ها می پیچیدند و خلاصه هر طور که بود به او می رسیدند. در خیابان، کنار درخت ها، روبه روی ساختمانی نه چندان قدیمی، جا خوش می کردند تا او دیگر گردنش را مدت ها بالا نگیرد و به آسمان خیره نشود، بیش ازهمه ابرها نگران اند، آخر گردنش درد می گیرد، آسمان مدت هاست که فصل جدیدی را تجربه نکرده است.     از طلوع بی صدای خورشید تا غروب بی رمق و حوصله سر برِ آخر هفته، روی صندلی می نشیند. نه سیگار می کشد. نه قهوه می نوشد. نه هزار و یک کار دیگری که می شود یک روز پاییزی در تراس خانه ای در پاریس انجام داد، مگر باران واسطه شود، از این باران های طوفانی و سرکش،  دست های او را ناخودآگاه سوی قهوه جوش می برند، او را مجبور می کنند شال کاموایی سفیدش را روی شانه هایش بیاندازد و پنجره را ببندد. حالا به سختی می تواند ابرها را ببیند، اما چاره ای نیست. باید پشت پنجره، روی صندلی بنشیند و آرام قهوه اش را بنوشد.    او قدم زدن های خالی را دوست دارد، کفش هایش را هم، از سر کار تا خود خانه را هر روز پیاده گز می کند، هر بار قدم هایش را می شمرد، هر بار قول می دهد که یادش نرود اما به سی نرسیده، عددها را گم می کند، تا یادش بیاید، دیگر دیر شده است، قدم ها سریع ترند، قدم ها از عددها دوست داشتنی ترند.    دیروز که از سر کار بر می گشت، پایین پله ها،گل های عجیبی را دید که او را یادِ گل های شبدری می انداختند. گل هایی که با عجله از بین سنگفرش های حیاط روییده بودند، شاید برای رساندن پیام تشکری، از ابرها. گل ها را چید، در لیوانی از آب جایشان داد، روی میز کوچک آشپزخانه گذاشت و روی صندلی خیره به گل ها نشست.   مجتبا نوشت: +عکس: کرج/شهریور1392 + ادامه دارد + نه روز و سه روز و هفت ساعت + بویِ خوب، حالِ خوب
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۵۵
مجتبا ناطقی
ساعت را در کافه کیف را در تاکسی و شعرهایم را روی میز ناشر جا گذاشته ام. حالا چند روز است خیالم را گم کرده ام، بگرد شاید، گوشه ای از خیالت باشد مجتبا نوشت: +مرداد1392 +بوی خوبِ کتابا و چای و این روزآم
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۲۲
مجتبا ناطقی
ترم دوم، کلاس های صبح را با همان بچه های ترم قبل برداشته ام و از این که صبح های کرخت و بی خود نیمه دوم تابستان را با بچه هایم می گذرانم بس خوشحالم. هیچ جلسه ای را بدون شعر و آواز تمام نمی کنم، هم خودم دوست دارم هم بچه ها.چند جلسه پیش بود، هنوز آواز را پخش نکرده بودم که دیدم امیرحسین بدجوری مشغول شده، بله امیرحسین بهمراه آنسازِکاغذی اش، سازی که به قول خودش گیتار است و من هم با توجه به عدم شباهتش، تاکیدم را بر گیتار بودنش بیشتر کردم و به فرزین و سینا(که از بقیه بچه ها بزرگترند.) اشاره کردم که به روی امیرحسین نیاورند و حرفی نزنند. آواز که تمام شد، امیرحسین من را صدا زد و باز دست هایش را دور گوشم حلقه کرد و گفت: آقا می دونستین ما خیلی گیتار دوست داریم؟ من: خب آره دیگه از اون گیتاری که گرفتی دستت معلومه، کل کلاسم بهم ریختی! ا: آقا ما می خوایم مثه شهرام شکوهی بِشیم، تازه ناخناشم بلند کرده. م: تو ناخناشم دیدی؟ ا:بله آقا، تازه همه ی اتاقمونم پر از عکس های شهرام شکوهی ِ. م: ای آقا، خیلی ام خوب. ا: آقا این مالِ شما.(گیتارش را به من هدیه داد) م: مرسی امیرحسین مرسی. ا: آقا یه سوال، آموزشگاه سالِ دیگه هم هست؟ م: آره اگه خدا بخواد چرا نباشه؟ حالا چرا سالِ دیگه؟ ا: آخه می خوایم بدونیم باید بعد از کلاسِ گیتار بیایم این جا یا قبل از کلاس. م: مگه کلاسم میری؟ ا: نه آخه بابامون گفته حالا حوصله کنم، شاید سالِ بعد ما رو فرستاد کلاس. م: خیلی خوبه امیرحسین خیلی.. چشم های امیرحسین، چشم هایی پر از رویا هستند، رویاهای جورواجور، رویاهایی رنگی که انگار چند وقتی است کمی اشک دارند، رویاهایش کمی اشک دارند... مجتبا نوشت: + با مداد روی گیتارش نوشته: نام آهنگ: "نگو،نگومیرم/بدون تو میمیرم" خواننده:امیرحسین *** آهنگساز:مجتبی ناطقی + فقط چند روز.. +این گَس مزه ی بنفش7
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۲۳
مجتبا ناطقی
می دانی مثل این است که من دلقک سیرک باشم و تو آن تماشاچیِ همیشگی، من همان ادا هایی را در بیاورم که شب قبل. تو همان لبخند خشک و بی روحی را بزنی که هر شب. اما خوب یا باید سیرک را ترک کنم و بمانم یا اینکه برای همیشه از شهر شما بروم و تنها تصویر تورا در قلبم داشته باشم. می دانی که سیرک ها نهایتا پانزده روز در یک شهر اقامت دارند و بعد شهری دیگر. اگر سیرک را ترک کنم، حداقل شانس دیدن تو را در یکی از کافه های این شهر خواهم داشت، آن هم اتفاقی، درست لحظه ای که داری برای هم کلاسی ات از دلقک بی مزه ی سیرک حرف می زنی،  همان دلقکی که با لبخند هایت، با هر شب آمدن هایت، با.. کاش یکی از این شب های باقی مانده، از میان جمعیت صدایم کنی و کمی با هم قدم بزنیم، هرچند این "کاش" کاشِ معقولی نیست.  بیا و برای رضای خدا هم که شده کمی صمیمی تر بخند، گور بابای اداهای بی مزه و لعنتی من، اما کمی صمیمی تر، آن وقت این منم که جرأت می کنم تو را از میان جمعیت صدا کنم، با هم به اتاقک گریم برویم و حداقل از ماسک ها و صورتک های آویزانِ روی دیوارهم که شده لبخندت را کمی پررنگ تر از این چند شب، آن هم توی آینه نشانم بدهی. من صورتم را از رنگ ها پاک کنم، تو از نمایش های دوران دبیرستانت تعریف کنی، از اینکه مربی تیاتر جعبه لوازم آرایش شخصی اش را برای گریم بچه ها استفاده کرد و آخر کار چیزی از کرم پودر ها نمانده بود. به این بهانه هم که شده.. تو را به کافه ای دعوت کنم، اسمت را بدانم، نام خیابانی که در آن زندگی می کنی، از روز مرگی هایت بپرسم، کمی فرصت داشته باشم تا از پیراهن زیبایی که شب اول پوشیده بودی تعریف کنم، از تو درخواست کنم تا آخرین روز سیرک را هم بیایی، برایت یکی از شعر هایم را بخوانم، هیچ کدام هم که نشد، نشد، حداقل کمی.. همین که بدانم، آمدن هایت برای من بوده، یا این که بدانم برای دلقک سیرک هم نبوده، کافیست، نیازی به فکر کردن نمی ماند، سیرک را رها می کنم، همین جا می مانم. مجتبانوشت: +ماه گرفته ام +هااااا .. کمی کدر است .. هااااا .. هنوز کدر است .. هااااا +این گَس مزه ی بنفش6
۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۳۴
مجتبا ناطقی
یـــــــــــزد بهار1391 مجتبا نوشت: +هین سخن تازه بگو../مولانا +کمی فکر، باز. کمی فکرِ باز +این گَس مزه ی بنفش5
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۲۹
مجتبا ناطقی
یک بار بالا سمت چپ حالا سمت راست یک لبخندِ دندان نشان، پایین از وسط به چپ از چپ به راست خوب از اینجا به بعد تا هر وقت که خسته شدم دندان هایم را مسواک می کنم. فکر می کنم، به این که دیگر فکر نکنم، همین حالا که دارم به فکر نکردن فکر می کنم... ، نه نمی شود، فکر کردن به فکر نکردن..    باید او را به سفر بفرستم، بار و اساس آن چنانی هم ندارد که دست و پا گیر شوند، یک ساک دستی و وسایل شخصی و نهایتا یک ساندویچ برای شام، می دانید که به غذاهای قطار اعتمادی نیست. همین امشب بلیطش را می خرم، سایت رجا فروش اینترنتی هم دارد، بلیط های تبریز را هم اینترنتی خریدم.    باید او را به سفر بفرستم، سفر خوب است، حال و هوایش را عوض می کند، حتی حال و هوای مرا که منتظرش می نشینم. مهم عوض شدن احوال است حالا موجب مرض شود یا فرح، تفاوت آن چنانی نمی کند. یک روز، یک هفته، یک ماه، اصلا هر وقت که دلتنگ شد برگردد، برگشت با خودش.    باید او را به سفر بفرستم، هر چند که آن قدر به خودم مطمئن نیستم، آخر بعید نیست که با قطار بعدی دنبالش بروم. نه، نمی روم، قول می دهم که نروم، تنهایی برای جفتمان خوب است، این طوری نگاهم نکنید این تنهایی فرق می کند، جدا خوب است.    باید او را بفرستم، خودم بمانم و حوضم، حوضی که ماهی که هیچ، آب هم ندارد. مجتبا نوشت: +عکس:خرداد1392/تهران-تبریز +تا ببینیم که سرانجام چه خواهد بودن/حافظ +کاش توام می شمردی بضی وختا بضی چیزا رو +این گَس مزه ی بنفش4
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۴۵
مجتبا ناطقی
ترم اول کلاس ها، جلسات آخر خودش را طی می کند و من به این یک ماه و اندی فکر می کنم که هر روز صبح با پسرهای نداشته ام گپ زدیم، خندیدیم، آواز خواندیم و حتی رقصیدیم. به امیر حسین فکر می کنم یعنی از همه بیشتر به او فکر می کنم به در گوشی هایی که آن جلسه های اول برایم آن قدر مهم نبودند. درگوشی های امیر حسین درگوشی های خودِ خودِ اوست، نه می شود گفت نه می شود نوشت. درگوشی های امیرحسین باید درِ گوش شنیده شوند تا موهای تنت را سیخ کنند و تو باز هیچ جوابی برایشان نداشته باشی. همان جلسه های اول کلاس بود که اولین درگوشی را گفت. امیرحسین: آقا اجازه؟ من: جانم بگو؟ امیرحسین به طرفم آمد و انگشت هایش را دور گوشم جمع کرد تا مبادا کسی حرف هایش را بشنود. ا: آقا شما ما رو دوست ندارین؟ م: چرا نداشته باشم؟ ا: می خواستیم مطمئن شیم آخه، آخه ما شما رو خیلی دوست داریم. م:منم عزیزم منم دوسِت دارم. من همتونو دوس دارم، پسرهای به این خوبی. امیرحسین جلسه های بعد هم درگوشی داشت، هنوز هم دارد، هر وقت همکلاسی هایش مشغول به نوشتن می شوند، می آید کنار میز من و شروع می کند. امیرحسین عادت دارد جمله هایش را، رازهایش را، درگوشی هایش را با جمله ی"آقا می دونستین" شروع کند. امیر حسین هر بار قسمتی از درونش را برای من می گوید، از دوست داشتن من تا مشکلاتی که همه ذهنش را درگیر کرده اند. ذهن پسر بچه ای که تازه امسال به کلاس ششم می رود. ماجرا از جایی شروع شد که داشتم حرف اِف را درس می دادم، داشتم می گفتم که اِفِ کوچک شبیه عصای پیرمرد هاست اما کمی فرق دارد و این حرف ها، هنوز حرفم تمام نشده بود که امیرحسین از جا بلند شد و بازانگشت هایش را دور گوشم حلقه کرد و گفت: "آقا می دونستین پدر ما عصا داره؟" همان جا خشکم زد، شروع کردم به سرزنش خودم (که این چه حرفی بود که زدم)رو به بچه ها گفتم البته فقط پیرمرد ها عصا ندارند. مشغول سرمشق نوشتن بودم و بچه ها کتاب های کارشان را حل می کردند، امیرحسین اجازه گرفت و باز...: امیرحسین: آقا می دونستین بابای ما نمی تونه خوب راه بره؟ من:چرا عزیزم؟چی شده؟ ا: بابای ما تو جبهه بوده، بابای ما با عمومون باهم، بابا میگه "کاش منم برم پیش اون". م: مگه عموت کجاست؟ ا: رفته بهشت آقا. م: پس پیش خود خداست، کلی خوبه جاش امیرحسین! ا: آره آقا عمومون شهید شده، اما بابامون جانبازه. مجتبا نوشت: +امیرحسین پسر نسبتا چاقیست، موهایش را اول تابستان از ته زد ولی حالا به قول خودش دیگر کچل نیست و موکوتاه است. +تا به حال هیچ وقت تو هیچ کلاسی انقدر بی جواب نمانده بودم و همیشه به اینکه برای حرف ها و دردودل های شاگردهایم جواب داشته ام افتخار می کردم، از بچه هایی که دغدغه شان دوچرخه بوده و بستنی تا آن هایی که روانیِ بازی بوده اند،از بزرگترهای کنکوری تا مردهای زن و بچه دار که از مشکلات اقتصادی غر می زدند. +نشد که همه را بنویسم، در گوشی های امیر حسین ادامه دارند... . +این گَس مزه ی بنفش3
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۲ ، ۰۹:۴۰
مجتبا ناطقی