زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

در همین
نگاره ها
نوشته ها
خلاصه می شوم

لینک کوتاه شده ی وبلاگ برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/3ai0e1

طبقه بندی موضوعی
هوا دارد سرد می شود . هوا سرد شده است. هوا سردتر خواهد شد. وقتی ها می کنم بخارِ بیشتری جلوی چشم هایم می آید و محو می شود. دستکش که داشته باشم، دست هایم را کاسه می کنم و بعد دوباره ها می کنم تا نوک بینی ام گرم شود. گرمایی که زود می رود و باز روز از نو روزی از نو اما خُب، دوست دارم این زود رفتنش را و این بخاری که چندی بر شیشه های عینکم می ماند. مدام باز می شوند و هیچ به فِکرِ منِ یخ زده از سرمای زمستانِ هنوز نیامده، نیستند. گاه خیس می شوند و گاه گِلی و دست های به زحمت گرم شده ام را مجبور می کنند به دوباره گره زدن، بندهای کفش جدیدم هیچ تعهدی بر باز نشدن نمی دهند و دائما این را یاد آور می شوند. دیروز که باز بنا را بر گز کردنِ خیابان ها گذاشته بودم، هنوز قدم از قدم برنداشته، یکی از آن ها بازشد. شاید بندهای کفش، باز می شوند تا یکدیگر را ملاقات کنند یا چه نمی دانم اما این طور اگر باشد گله ای نیست. بند سمت چپ عاشق تر است انگار، هر بار زودتر از بند سمت راست باز می شود. دیروز هر چه کرد بند سمت راست راضی به ملاقات نشد. همان جا مانده بود و از بالا به بند سمت چپ نگاه می کرد، طوری که او متوجه نشود، می دید که بند سمت چپ چه طور خودش را به موزائیک های پیاده رو می ساید و گِل و لای را به جان می خرد تا شاید... قدم هایم را سریع کردم، تند تند راه رفتم تا شاید دلشوره ای به جانِ بند سمت راست بیاندازم و او را به دیدارِ مجنونش تشویق کرده باشم، اما خب افاقه که نکرد هیچ، مجنون دائما و با سرعت بیشتری دست هایش را بالا و پایین می بُرد و هر لحظه اوضاع بدتر می شد، نه دوست داشتم بند سمت راست را مجبوربه ملاقات کنم نه طاقت جنونِ بند سمت چپ را داشتم، قبل از آنکه زیر لنگه ی راست کفشم له شود. دست هایش را بهم گره زدم و تا انتهای کفشم فرو بردم. تا آخر مسیر همه ی حواسم پیِ کفش ها بود، نه، بندهای کفش ها، پیِ بندهای کفش ها بود! (پیاده رو) بند های کتانی های دختر، دختری که بی توجه به آبِ بارانِ جمع شده لای موزائیک ها، پاچه های شلوارش را میزبان لکه های ریز و درشت قهوه ای می کرد. بندها با وجود گره های محکمِ دختر، تمام مسیر را تانگو می رقصیدند و حالا به اوج آهنگ رسیده بودند. (ایستگاه اتوبوس) بندهای پوتین های سرباز، سربازی که از سرما به خودش می پیچید و با پا بلندی کردن هایش مردم ایستاده در صف اتوبوس را کلافه کرده بود. بندهایی که منظم گره خورده بودند و آرام در گوشه ای از پوتین بخواب رفته بودند. (پیاده رو) بندهای نیم بوت های پسر، پسری که همه را به حال خود رها کرده بود، اول از همه خودش را، بعد موهایش را و در آخر بندها را، او آرام قدم بر می داشت و بندها حسابی گرم گفت و گو بودند. (راهروی ایستگاه مترو) بندهای کفش های پسر بچه، پسر بچه ای که انگار اولین بار بود کفش بندی خریده است، نمی دانم هر چه بود راضی نمی شد پدر بندها را گره بزند و از طرفی خودش هم دقیقه به دقیقه گوشه ای می ایستاد و آن ها را گره می زد اما خب فایده ای نداشت. (مترو) بندهای کفش های پیرمرد شباهت زیادی به خود او داشتند. هر سه، یعنی بند سمت چپ، بند سمت راست و خود پیرمرد، چُرت می زدند و گاه گاهی زیر گوشِ هم پچ پچ می کردند و لبخند بود که بر لب هایشان می نشست، اینکه پیرمرد چه طور پچ پچ ها را می شنید، با زهم نمی دانم! به خانه که رسیدم، جا کفشی، جا کفشیِ همیشگی نبود، حداقل برای من. در راهرو همهمه ای بود، بندهای کفشم را باز کردم، بند سمت چپ براحتی باز شد، اما بند سمت راست انگار گره کور خورده بود، نمی دانم شاید عاشق بند کفش دیگری شده بود،  این طور اگر باشد چه؟  مجتبا نوشت: +جوجه ای نداشتم برای شمردن اما تا بخواهی روزهای خوب دارم برای شمردن،آخر پاییز را دوست داشتم مخصوصن این انتهایِ انتهایش را!  +من و تو و تاج الملوک و بوی کتاب ها. +هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش(حافظ) +من به فکر کفش های بی بندم. +نوشتنم گرفت و نوشتم(بعدازمدتآ)
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۲ ، ۱۹:۴۷
مجتبا ناطقی
آن مرد چتر دارد چکمه دارد و "باران"ی بر تن. مجتبا نوشت: +عکس:تهران/آبان1391 +بارون، اتفاق خوب خداست.. +...
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۲ ، ۲۰:۵۶
مجتبا ناطقی
در گریز از نمی دانم ها خواب گزیر می شود به آن شرط که نه کابوسی در کار باشد نه رویایی. مجتبا نوشت: +رویا +عکس:زنجان/شهریوری1392 +رویا آدم را دلتنگ می کند.
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۲ ، ۱۹:۲۹
مجتبا ناطقی
"نگران" تنها صفتی است که می توانم به او نسبت بدهم، صفتی که می شد از چهره ی بی روح و چشم های اشک آلودش برداشت کرد. نگران بود. دستش را جلوی دهانش گرفته بود و سعی می کرد با من حرف بزند. نزدیکتر رفتم تا صدایش را بهتر بشنوم. گفت: "امانتی ای که تو نامه گفته بودی رو بده و برو." نامه ای در کار نبود، در واقع من هیچ نامه ای نفرستاده بودم، اما امانتی.. از کجا می دانست؟ (مکث طولانی) گفتم: "آخه.." نگذاشت حرفی بزنم. گفت: "هیــــــــــس، فقط برو" برو گفتنش را دوست نداشتم، بی هیچ حرفی رفتم. در را هم بستم. گفت: "تا دوساعت دیگه ام اینجام.." این را طوری گفت که بشنوم. دوساعت شده بود. برگشتم. روی صندلی نشسته بود، یک دسته برگه ی به ظاهر سفید را طوری در دستانش گرفته بود که باز دهانش را می پوشاند. از چینِ چشم هایش متوجه لبخندش شدم. امانتی را روی میز گذاشتم، رفتم. مجتبا نوشت: +عکس: کرج/تیر1389 +تنهایی کمی نویز دارد.. +برآ خودمم مبهمه،همین قد +خوابآ دس بردار نیستن!
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۲ ، ۲۰:۳۰
مجتبا ناطقی
آفتاب ظهر خودش را جمع و جور کرده و شرجی گندش را در آورده، داد و فریاد مرد:"ماهی تازه اوردیما، علی آقا همین امروز گرفته، عمو جان بیا این ور بازار" و برای اثبات حرفش گربه های ولو شده، روی شیروانی ها را نشان می دهد که آب دهانشان راه افتاده و عن قریب است که به ماهی ها دستبرد بزنند، تا حالا ندیده بودم کسی* اینقدر به رویایش نزدیک باشد و همان قدر دور. این جا همه ی بوها مخلوط شده اند و اگر تصویر نداشته باشی مطمئنا قدرت تشخیصت را از دست می دهی، زیتون و سیر و پیازچه، ماهی و سیب و پاچه. یک کیلو زالزالک می خرم و بازار را به سمت خیابان ترک می کنم. هر گوشه بساطی پهن شده و مردم چانه هایشان را گرم می کنند، از سقِّز و سیگار بگیر تا تاپ و شلوارک**. برای تحمل ازدحامِ مردم در پیاده رو و حرص نخوردن شروع می کنم به عکس گرفتن. کمی جلوتر، مَرد دست های مُشت کرده اش را به کمر زده و چشمانش را روی کفش های عابران به کار گرفته است. :عه ببخشید میشه از چایی تون عکس بگیرم؟ :بگیر آقا بگیر. (چیلیک چیلیک چیلیک) :می تونم از خودتونم عـَ.. (حتی نگذاشت بگویم "بگو سیب") گفت: نُچ نمیشه!*** مجتبا نوشت: *همان گربه ها **ربط بی ربط ***عکسش را که ندارم هیچ، قیافه اش را هم یادم نمی آید! +عکس ها: گیلان/شهریور 1392
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۲ ، ۲۱:۲۳
مجتبا ناطقی
صادق: الو، عاطفه خانوم.. سلام.. عاطفه: سلام آقا صادق شُما خوبی؟ صادق: خوبم. آقا سید خوبَن؟ بی بی خوبه؟ حسن چی حسن خوبه؟ میگم عاطفه خانوم شُما خودت خوبی؟ عاطفه: آقا صادق.. همه خوبَن.. فقط (مکث) آقا صادق شُما کِی میای؟ +عکس:تهران/شهریور92 +کمی در کوچه بازار همین تهران (قسمتی از مکالمه ی ساختگیِ صادق و عاطفه) +با لهجه ی مشهدی خوانده شود(هرچند که نگارش من عاری از لهجه ست) +کَبکَم دارد می خواند، مرغ و خروس ندارد..
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۲ ، ۲۱:۲۰
مجتبا ناطقی
هر بار هر جور که دوست دارد تمام می شود، پایان داستانِ تابستان را به روزهای آخر شهریور سپرده اند. شهریور برایم از هر تلخی تلخ تر است. شهریور یعنی می دانی که دیگر بچه هایت را هر روز نمی بینی، آواز نمی خوانی، حتی دیگر اخم و خنده را پشت سر هم تکرار نمی کنی. یعنی باید عادت کنی بجای گل های شبدری، بجای شمعدانی ها، بجای همه ی گلدان های ردیف شده روی پله ها، به برگ های آماده به فرود سلام کنی. یعنی سالینجر و کامو و داستایوفسکی  ات کمی کمرنگ تر می شوند. از حافظ و سعدی و مولانا خوانی تا سحر خبری نیست. شهریور یعنی هرآنچه بود، بود؛ حالا کمی نباید طوری بود که بود. یعنی نمی دانی، چشم هایت را از شوق بارانِ پاییزی تَر کنی یا از دلتنگی خورشیدِ داغ تابستان. حسرت حرف های نزده ات را بخوری یا  دل به حرف شِنو بودن برگ های افتاده به زمین، ببندی. به اجراهای پاییزه دل خوش کنی یا به تیاتر هایی که دیده ای. حاضری سرماخوردگی های بی وقفه و خواب آلودگیِ استامینوفن را تحمل کنی یا دلتنگ عطسه های بی امان و حساسیت تابستانی ات شوی. نمی دانی زرد باشی یا سبز، خواب باشی یا بیدار، اصلا خوب باشی یا بد. این یعنی خودِخودِ شهریور.   مجتبا نوشت: +عکس:شهریور91/تهران +منظورم روزهای آخر شهریور است +کمی خوابِ تو، کمی صدای تو +4مضراب مرهم شود شاید +جورِخوب و بدش رو نمی دونم*
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۰۷
مجتبا ناطقی