زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

در همین
نگاره ها
نوشته ها
خلاصه می شوم

لینک کوتاه شده ی وبلاگ برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/3ai0e1

طبقه بندی موضوعی
عکس: کرمانشاه/فروردین92
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۱۱
مجتبا ناطقی
چند سالی می شود که دیگر پر نمی زنند آواز نمی خوانند و چشم های کودکی را گرم نمی کنند   پرنده ها سکوت کرده اند خود به خواب رفته اند و حالا به لانه سازیِ عنکبوت کمک می کنند                                                                     مجتبا نوشت: +عکس:کرمانشاه/فروردین92 +گوشه ی انباریِ یک خانه ی قدیمی.. +کمی دقت اگر کنید، عنکبوتِ قصه هم در عکس حضور دارد.
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۰۷
مجتبا ناطقی
بی هوا، از خواب بیدار شدم. زیر تخت، بالای تخت، کنار تخت، نه پیدا نمی شد، دستم را زیر بالشم بردم، همان جا بود. خبری نبود جز عکسِ پس زمینه و اعلام ساعت 3:03. از کانال کولر صدای چیک چیک آب می آمد. پروسه ی پیدا کردن گوشی و صدای مشکوک آب از کانال کولر خوابم را پرانده بود. رفتم به سمت پنجره، باران می آمد. شب قبل، روی صفحه ی یاهووِدِر خبری از ابر و باد و باران نبود اما خوب، باران می بارید، بارانی غیرمنتظره. آرام در خانه را باز کردم، به حیاط رفتم. ازسیب های سبز و کال درخت سیب گرفته تا شاه توت های سیاه و شیرین درخت توت، همه از ترس زیر برگ هایشان قایم شده بودند. به درخت گردو، به مو، به گلدان های شمعدانی و پیچ امین الدوله سرزدم. عینکم خیس شده بود، از نوک بینی ام آب می چکید، داشتم به سرما خوردگی توی ماه اول تابستان فکر می کردم که شنیدم: حالا نوبتِ توعه؟ صدا از توی باغچه می آمد. آ: گفتم نوبت توعه؟ انگار فراموششان کرده بودم، گفتم: چی شده؟ چی نوبتِ منه؟ آ: تا الان که این زنجموره می کرد، حالام که تو اومدی! م: کی؟ آ: زنم. م: چی شده مگه؟ آ: پارسال زمستون رو یادته؟ م: خب؟ آ: خب همشون رفتند. م: کیا؟ آ: بچه هام. م: ... آ: اون شبم بارون می اومد که رفت. م: ... آ: خیلی سعی کردم جلوش رو بگیرم، آخریشونم رفت. م: ... آ: حالا بعد از 4 ماه یاد اون شب افتاده. م: ... آ: می شینی یه کم حرف بزنیم؟ م: ینی بمونم الان؟ آ: خوابمو که پروندی حداقل بمون گوش کن. م: ... آ: یک ساله که می خوام با یکی حرف بزنم، یکی که با شنیدن حرفام یاد غصه هاش نیفته، یکی که با هم غصه های مشترک نداشته باشیم، منو نفهمه، فقط گوش بده، همین. م: گوش میدم. آقای لاک پشت حرف زد، حرف زد، حرف زد... . درست یادم نیست اما صبح شده بود، سردم بود، آقای لاک پشت خوابیده بود، گنجشک های روی سرو سرخوشانه می خواندند. تا می توانستم بوی نم شنیدم و بعد به خانه رفتم، هنوز روی تخت نرفته، خوابم رفت.
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۳ ، ۱۴:۲۹
مجتبا ناطقی
مجتبا نوشت: +نقاشی:دیماه92/اقتباسی از یک عکس سیاسفید/عکاس:نامعلوم +نقاشی ام خوب نیست و من می دانم اما خب.. +دلم برای آفتابِ دمِ غروب تنگ شد! +365تا
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۵۸
مجتبا ناطقی
مجتبا نوشت: +عکس:زنجان/شهریور92 +مرد مهربان داخل عکس: بیاید بریم تو ناهار و چای مهمون ما باشید.(با لهجه ی ترکی زنجان) +مداد رنگی هایم کوچک و کوچکتر می شوند.. +..می نشود؟
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۲۶
مجتبا ناطقی
کوچه ی دلت را اگر کسی چراغانی کرد، اگر دیدی چراغ ها هر دم، رنگ تازه ای به کوچه می پاشند، معطل نکن، شمعدانی ها را از راه پله ها یکی یکی بغل کن و به کوچه بیاور. آب پاش مِسی هاجر خانوم را قرض بگیر و بگذار بوی خاک نم دار همه ی کوچه را بگیرد. زمستان را بهانه نکن، او هر چقدر هم بی رحم باشد، نه تن تو را می لرزاند نه گلدان های شمعدانی را پس نگران نباش و روی پله های دم در، دست زیر چانه بنشین و به اولین کسی که با لبخند به سمتت آمد، سلام کن. مجتبا نوشت: +عکس:تبریز/خرداد1392 +هی آقا ساعت چنده؟ سه و پونزده، سه و هفده! +همیشه تصویرای خوبی که عکسشونُ نمی گیرم، بیشتراینجا می مونن..حکایت لبخند توئه!
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۲ ، ۰۹:۱۷
مجتبا ناطقی
آرام آرام، بی هیچ هراسی روی دست های گرم تازه از جیب درآمده ام جای خوش می کنند و از آن ها- بی آنکه لحظه ای بگذرد-جز قطره ی آبی، هیچ نمی ماند. تکیه ام را به نیمکت بیشتر می کنم و آسمانِ خط خطی از شاخه های لخت و تودرتوی درخت ها را نگاه. دوست داشتم صدای پای آمدنت را خود خود خودم زودتر ازکلاغ های فوضول حاضر در پارک بشنوم و جمع و جورتر بنشینم و جای هر گله و شکایتی،برایت  از دختر بچه ای حرف بزنم که همین دو دقیقه پیش، آن طرف تر، روی نیمکتی نشسته بود و "به جون سیبیلت به جون سیبیلت" به خیک پدر شکم گنده ی سیبیلویش می بست و همه ی اتفاق های مهدکودک را داشت تعریف می کرد، از لِگو دزدی های سارا  گرفته تا جیش کردن علی توی شلوارش و حالِ خرابِ خاله لیلا . از پیرمرد هایی برایت بگویم که بیشینه سرعت شان در پیاده روی-از خانه تا پارک- نیم موزاییک در ثانیه است و عصا اگر نبود، آن ها هیچ بعدازظهری را دور هم در پارک نمی گذراندند و به لم دادن به بالش و گوش کردن به اخبارهای تکراری صبح و ظهر وشب راضی می شدند، اما خب همین آقایان، در همین چند قدمی مان تخته و شطرنجی بازی می کنند که بیا و ببین! از... . مهم نیست! حالاکه صدای پای تو را نمی شنوم، حالا که حتی این کلاغ های فوضول هم ترکِ رذائل کرده اند و قارقار نمی کنند، بقیه اش را نمی گویم، بگذار قصه ی آن پسر بچه های پر شر وشور مدرسه ی راهنمایی شیفت بعد از ظهر و قصه ی پاره شدن کیسه های میوه ی آن خانم و جر و بحثش با میوه فروش و قصه ی... بمانند برای یک وقت دیگر.یک وقتِ دیگر! بعدازظهر جایش را به عصر می دهد و من همچنان برای خودم قصه می سازم تا هروقت که دیدمت، سکوت، سکوت کند و حرفی باشد، برای گفتن. همچنان برف می بارد و دست هایم خیس اند از برف دانه ها. مجتبا نوشت: +آی قصه قصه قصه.. نون و پنیر و پِسسه! +کلاغآ بِپرکُنون.. قــــــــار قـــــــار.. +خِ واو الف بِ پــــــــــــــــَر +بیشتر هذیون نوشتِ!
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۲ ، ۲۲:۴۶
مجتبا ناطقی