زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

بر آنچه می ماند

زنگار

در همین
نگاره ها
نوشته ها
خلاصه می شوم

لینک کوتاه شده ی وبلاگ برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/3ai0e1

طبقه بندی موضوعی

 Angels of Ottawa

قطره‌های باران یا برف روی شیشه‌ عینکم مرا یاد دوستی می‌اندازد. خود خود دوستی.

چرا؟ جوابی برایش ندارم. حالا که هزارها کیلومتر از وطن دورترم بیشتر به مفهوم دوستی فکر می‌کنم. شاید به‌خاطر آب و هوای اینجا باشد٬ شاید! اما باران و برف است که از هر گوشه و کنار می‌بارد. و حالا که فصل سرما رسیده تقریبا هر روز و هر شب یادش می‌افتم. مخصوصا وقتی تنهایی قدم می‌زنم و قطره‌های باران و برف روی شیشه عینکم می‌نشینند.

به همه‌ی دوست‌هایی که داشتم و دارم فکر می‌کنم. دارم؟ اصلا دیگر مرا دوست خودشان می‌دانند؟ اصلا با هم دوست بوده‌ایم؟ شاید خیال باطل من بوده.. نمی‌دانم. این روزها بیشتر از همیشه به دوست‌هایم فکر می‌کنم. روزهایی که حرف‌های بیهوده‌ای بینمان رد و بدل می‌شد اما زمان برایمان معنا نداشت. ارزش حضور آن‌قدر بالا بود که حواسمان را پرت می‌کرد. دوست‌هایی از جنس مهر از جنس آسمان. 

مهاجرت٬ مرگ تدریجی است به نظرم. نه اینکه نمی‌دانستمش اما شدتش را این‌طور پیش‌بینی نکرده بودم. تو برای دوست‌هایت٬ آن‌ها برای تو می‌میرند. نیست می‌شوی و شاید شاید چیز کوچکی آن‌ها را به یاد تو بیاندازد یا برعکس. راستش بیشتر که فکر می‌کنم٬ این فقط و فقط مهاجرت نبوده که مرا از دوست‌هایم و آن‌ها را از من دور کرده. روزهایی که زندگی خودم را شروع کردم و یواش یواش زندگی بزرگسالانه برای خودم دست و پا کردم این اتفاق افتاد. بی‌انصافی محض است که همه تقصیر را گردن آن‌ها یا حتی خودم بیاندازم. خیلی چیزها دخیل بوده و هستند.

سی سالگی را که رد می‌کنی٬ دوستی برایت معنای دیگری پیدا می‌کند. دوستی پیدا نمی‌کنی. حداقل که برای من این‌طور بوده تا الان. خیلی سخت برچسب دوستی را می‌توان روی رابطه‌ها زد. این بازی کثیف زندگی است.

خوب یا ید دارم می‌نویسم. اینجا٬ توی زنگار عزیزم. نشخوارهای ذهنی یا حرف‌هایی که باید با تراپیستم در میان بگذارم٬ مهم نیست.

اما خوب می‌دانم تا برگشتن و نوشتن روزمرگی‌‌ها هنوز فاصله دارم. فیس بوک امروز بهم یادآوری کرد که ۱۰ سال پیش عکسی گرفته‌ام و برایش متنی نوشته‌ام از آدم‌هایی که دور و برم در حال قدم زدن بودند. تلنگر عجیبی بود. آن روزها که دوستی برایم پررنگ و ارزشمندتر بود. آن روزها که قار قار کلاغ و سر و صدای دختر پسرها دم در تالار ایرانشهر٬ بوق ماشین‌ها و صدای اذان مسجد را از هم تفکیک می‌کردم و برای هر کدامشان داستانی می‌نوشتم.

روزهای خوبی که دیگر نیستند. روزگار دوستی‌هایی که دیگر...


مجتبا نوشت:

+ دلتنگ 

+ کاش هیچ‌وقت بزرگ نمی‌شدیم!

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۰۲ ، ۰۲:۲۵
مجتبا ناطقی

 

winter or summer

درباره الی.. همان موسیقی همیشگی..

 

خیلی چیزها عوض شده‌اند٬ شاید بهتر یا بدتر٬ تغییر کرده‌اند. اما موسیقی همان موسیقی همیشگی است. انگار دارد روبه‌رویم می‌نوازد.

 

تنها چیزی که باعث می‌شود بنویسم٬ حس امنیتی است که زنگار برایم دارد. به دور از هیاهو٬ شاید بدون هیچ خواننده‌ای. نوشته‌ای که قرار نیست قضاوت شود. کاملا به دور از «منی» که به برداشت آدم‌ها از حرف‌هایم فکر می‌کنم. اتفاقات دور و برم آن‌قدر زیاد و پرسرعتند که قکر کردن به هر کدام برایم جز حالت تهوع و سردرد چیزی ندارند. 

 

نوشتن از حال و روزم شاید بهتر باشد٬ هان؟ چرا تا الان سکوت کرده بودم٬ اصلا چه‌طور؟ جوابی ندارم. حتما این هم یکی از همان تغییرات است. اصلا شاید همین که من دارم باز می‌نویسم. اما از چه؟

هر بار یک مشت حرف پاره و بی‌سروته! اما وبلاگ همین است. حداقل برای من٬ حکم کاغذ پاره‌هایی را دارد که مچاله می‌شوند و به سمت سطل آشغالی گوشه اتاق پرت! همین قدر کلیشه‌ای.

 

آرشه را با آرامش خاصی روی ساز حرکت می‌دهد. سرش٬ پلک‌هایی که تکان می‌خورند. حرکت انگشت‌هایش روی ساز٬ همه را به راحتی تصور می‌کنم. دارد می‌نوازد.

 

از آن تابستان تا امروز٬ چندین و چند تابستان گذشته و هربار تویی که مرا به نوشتن وادار می‌کنی. حساب روزهایی که نمی‌نویسم٬ حرف‌هایی که قورت می‌دهم و تصوراتی که به آنی از خاطرم می‌روند٬ از دستم در رفته! صدای بوق اتومبیل‌ها٬ فکر کردن به اینکه باید با همکارانم در مورد چه چیزی صحبت کنم٬ میزان شکری که می‌خورم٬ قهوه‌هایی که می‌نوشم٬ صحبت کردن با کلاینت‌ها یا همان مشتری‌هایی که دلارهایشان برایشان حکم چی را دارند٬ تمرکز روی کاری که خیلی دوست ندارم اما مهارت لازم را چرا٬ همه‌ی این‌ها و هزار چیز بی‌اهمیت دیگر٬ مجالم نمی‌دهند. 

 

با سرم به نشانه تایید اشاره می‌کنم. دوباره می‌نوازد. می‌دانم که آخر این نوشته رسیده و دیگر نیازی به نواختن نیست. اما دوست دارم دوباره بشنوم٬ دوباره که نه٬ هزار باره بشنوم و بنویسم.

 

لبخند می‌زند و مجدد می‌نوازد.


مجتبا نوشت:
+ حال خوب نوشتن توی وبلاگ

+ چای و سیگار تو کافه میرا

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۰۲ ، ۰۱:۵۴
مجتبا ناطقی

این دومین تابستانی است که از آخرین نوشته ام می گذرد. چله اش گذشته اما هنوز به نیمه نرسیده است. تابستان امسال را می گویم. 


گفته بودم از زندگی تازه ام خواهم نوشت، گفته بودم از تحصیل و دانشگاه خواهم نوشت.

"تازه" جایش را با "دو ساله" عوض کرده و از دوران تحصیل و دانشگاه، تنها پایان نامه ی بی بخارش باقی مانده است.

اینکه چرا باید بعد از دو سال، آن هم با چشمهایی که خسته اند و تنها چهار یا پنج ساعت فرصت استراحت دارند، می خواهم بنویسم را نمی دانم اما باید بنویسم..

با این همه آماده نبودن برای نوشتن چه کار کنم؟

.

.


شاید همین قدر نوشتن و زنگار از "زنگار" تکاندن بس باشد.



۴ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۰۲
مجتبا ناطقی

حال که می نویسم، احساس عجیبی دارم.

تابستان 95 با همه ی اذیت و آزارش دارد می رود که برود.

تابستانی با یکهزار و یک ماجرای پر پیچ و خم و سرنوشت ساز.

تابستانی که نمی دانم باید دوستش داشته باشم یا..


خوشحالم که با آغاز پاییز امسال، چند آغاز دیگر را هم خواهم داشت.

آغاز تحصیل در رشته ای که عاشقش نیستم اما خب واقعا دوستش دارم

و آغاز زندگی..


آغاز زندگی تازه ام ..


خیلی خیلی تازه ام..


مجتبا نوشت:
+از تحصیل و زندگی تازه ام خواهم نوشت:)
+عکس از شمعدانی هایی است که پدرم به جان از آن ها نگه داری می کند و من عاشقشان هستم:)
+دلم می خواست تا تابستان نرفته چیزی بنویسم.. هرچند کوتاه :)


۲ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۲۴
مجتبا ناطقی

Chemical.jpg

سین می گفت: خدا نکند آدم کسی یا چیزی را در خودش حل کند؛ عزیزترین ات هم که باشد،

دیگر هیچ چیز به حالت اولیه ی خود برنمی گردد.

 

حرف هایش آن لحظه برایم معنایی نداشتند، شاید اصلا نمی شنیدم، تا اینکه اتفاق افتاد.

 

حل شد.

همه چیز حل شد، نتیجه؟ نتیجه ی کار، یک محلول شیمیاییِ حاصل از واکنشی برگشت ناپذیر بود.

 

سین درست گفته بود. سین همه چیز را درست و کمی زودتر از وقوع آن پیش بینی کرده بود.

 

 

 

۲ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۲۰
مجتبا ناطقی

از پنجره ی باران خورده ی اتوبوس به تابلوهای سبز رنگ اتوبان نگاه می کردم. تهران 123 کیلومتر. نگاه کردن به تابلوهای اتوبان تنها مسیر را برایت طولانی تر می کنند. 123 برایت اندازه ی 321 کیلومتر طول می کشد. بیش از 20 بار این را امتحان کرده ام. فرقی نمی کند، مسافر باشی یا راننده، این اتفاق می افتد.


برای آنکه حواسم را از تابلوها دور کنم، پرده را کشیدم، کتابی از کیفم در آوردم و مشغول به خواندن شدم. به گمانم «شب های روشن»ِ داستایفسکی بود. پسری که در کنارم نشسته بود، سرش را خم کرد و به زور روی جلد کتاب را خواند. راجع به کتاب ازم پرسید، می خواست بداند داستان را تا اینجای کار دوست داشته ام یا نه؟

گفتم مگر شما خوانده اید؟ خندید. بحثمان گل انداخت. از چخوف، داستایفسکی و ادبیات روس گفتیم برای هم. از علاقه ی بی حدواندازه اش به زبان و ادبیات روس می گفت و من متعجبانه به او گوش می کردم. هیچ فکر نمی کردم که او از بچه های دانشکده باشد، اما نه تنها از بچه های دانشکده بود که مهندسی مکانیک هم می خواند و از قرار معلوم، هم ورودی هم بودیم! باورم نمی شد، چطور ممکن بودکه در این یک سال هیچ گاه هم دیگر را ندیده باشیم.


آن شب، مسیر، کوتاهترین شده بود. خیلی زود به تهران رسیدیم. از هم خداحافظی کردیم. این بار سفرم به دانشگاه، برایم سوغات به همراه داشت، دوست خوبی به نام محمد حسین.

نام کوچکش محمد و نام خانوادگی اش، حسین! شاید جالب باشد که مدت ها او را محمدحسین صدا می کردم و در تصوراتم نام خانوادگی اش حسینی بود! کمی گذشت تا متوجه این موضوع شوم. اما خب فرقی نمی کرد و نمی کند، او هنوز هم برای من محمدحسین است!

هر هفته با هم بر می گشتیم و هر بار حرفی بود برای گفتن. از نقد آثار ادبی تا فیلم های خوبی که به طور مشترک دیده بودیم. فکر می کردم فارغ التحصیلی بین مان فاصله بیاندازد و فیلم و کتاب، بهانه های ضعیفی باشند برای دیدار دوباره مان، اما این طور نشد.


یکی دو هفته پیش به بهانه ای، یکدیگر را ملاقات کردیم. در کافه چای نوشیدیم و دفتر روزهای خوبمان را ورق زدیم. تولدم را تبریک گفت و تماشا و نقد دو فیلم خوب از «هنر و تجربه» را ضمیمه کرد. انتخاب های محمدحسین را قبول دارم. می توانم به جرات اعلام کنم که انتخاب او در فیلم و کتاب انتخاب من است. برای همین از قبل می دانستم  که هدیه های خوبی خواهند بود. همین طور هم شد. شب خوبی رقم خورد. «آمین خواهیم گفت» ِ خوب ِسامان سالور و «خواب تلخِ» خوب ترِ امیر یوسفی را دیدیم. همیشه صحبت های محمد حسین را بعد از تماشای فیلم دوست داشته ام. کمی از 9 گذشته بود، در بالکن چارسو، رو به شلوغیِ کم جانِ تهران از «خواب تلخ» گفتیم، از سینمای ایران و اینکه چرا فیلم هایی از این دست باید بعد از یازده دوازده سال، توقیف، تازه اکران شوند؟ سینمای ما کی از این خواب تلخ بیدار می شود؟


توی مسیر برگشت شروع به خواندن کتابی کردم که چند ماه پیش بهم قرض داده بود:

داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده) از ادبیات روس، از آنتوان چخوف!      


مجتبا نوشت:
*میدان سرخ:میدان معروف شهر مسکو، روسیه.
+تمرینِ نوشتن می کنم! :)
+سعی کردم خلاصه بنویسم، باز هم از اوخواهم نوشت.
+خواب تلخ را ببینید!

۵ موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۵۶
مجتبا ناطقی

شروع، بدون ترس

می خواهم از هجده روزگی باهارِ امسال بنویسم، بی ترس از آن که روزی دلتنگش شوم. بیش از یک سال و نیم است که دیگر هیچ روزی را توی تقویم، علامت نمی زنم و دیگر برای هیچ کدامشان چیزی نمی نویسم، حتی کوتاه. گفته بودم باید شروع کنم. خوب شروع می کنم. می نویسم.

سر در ساعت، قدم ها بلند

دیدار، بهانه ای است که بیشتر به ساعتم نگاه کنم. زودتر راه بیافتم و قدم هایم را بلندتر بردارم. همیشه احساس می کنم دیر می رسم. شاید بخاطر عادت دیرینه ای است که بیش از دو سه سال است، ترکش کرده ام. عادت ها جایی درون ما ریشه می کنند و هر از گاهی خودنمایی.

سلامت چشم ها

قبل از آنکه خانه را ترک کنم، بنفشه های توی باغچه، سلامتم را در تشخیص رنگ ها تایید کردند. به شکوفه های سیب نگاه کردم. ناگاه لبخند بر لبانم نشست.

انگار باید زنده می ماندم

چندباری بخاطر ترمز های شدیدش از خواب بیدار شدم. اتفاقی نیافتاده بود. بد و بی راه های آقای راننده برایم نقش لالایی را بازی کردند تا دوباره خوابم برود.

کوتاه، بلند، کشیده

هجده روزگی باهار را در بهارستان به هم تبریک می گوییم. سنگفرش های باغ نگارستان میزبان قدم هایی بودند که دو سال است یکدیگر را می شناسند اما کمتر با هم همراه شده اند. قدم هایی که تازه، هجاهای بلند و کوتاهش را می توانستم روی کاغذ تشخیص دهم و وزن را به زورِ قواعد و گروه های اوزان پیدا کنم.

طعُم شیرینِ تقطیع، مَفاعیلُن فَعولُن

تقطیع، کلمه ای که شنیدنش مرا یاد بشکن زدن می انداخت و تشخیص سریع شاعران که بله، مُستَفعِلُن فَعولُن مُستَفعِلُن فَعولُن یا مثلا فَعَلاتُ فاعِلاتُن فَعَلاتُ فاعِلاتُن و در نهایت احساس ناتوانی ام در درک اوزان. تقطیع، همان که چندی است به همت دوست و معلم عزیزم، یادگیری اش را شروع کرده ام.

سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی

مَفاعیلُن مَفاعیلُن مَفاعیلُن مَفاعیلُن

خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی

مُختار

شعر را در دفتر نوشتم و شروع به تقطیع کردم. او اشکالات و ابهامات موجود در ذهنم را رفع کرد و بعد بر سر وزن چند تا از ابیات بحث کردیم، کار به اختیارات شاعری کشید. اختیار، وقتی که شاعر به اختیار خودش (و البته با توجه به قوانینی که هست،) تقارن موجود در بیت ها را جا به جا می کند تا به وزن مناسب برسد. همین طور که توضیح می داد به تفاوتی فکر می کردم که بود. فرق قدم های ما با مصراع هایی که خواندیم در این بود که حافظ به اختیارات شاعری اش می نازید و من به اینکه بی اختیار قدم هایم را با معلمم هم وزن کرده بودم.

میزِ میزبان، بلوط

بوی چای هل و گلاب و دارچین با گرده هایی که خبر از باهار می دادند با هم آمیخته شده بود. تصویر پشت سرش را شمعدانی ها رنگ کرده بودند و بیش از هر رنگی، قرمزِ میخک های روی میز، که ای کاش سفید بودند، به چشم می خورد.

 

سفرنامه ای از تَن تَن*

از سفر گفتم، از اینکه وقتی به سالی که گذشته، نگاه می کنیم؛ خاطرات سفرند که پررنگ تر از هر اتفاقی در ذهن به یادگار می مانند. حرفم که تمام شد، تن تن و سگ سفید معروفش به جمع دو نفره مان اضافه شدند. تن تن در آخرین سفرش، به سفارش معلم عزیزم، برایم کادو خریده بود.  خجالت و خوشحالی با هم آمده بودند. چه طور می توانستم از محبت های معلمم تشکر کنم؟ سوپرایز (یا به قول اهالی فرهنگ، شگفتانه) عجیبی بود. دیدار با معلمم به جشن تولدم بدل شده بود، طوری که احساس کردم: یا امروز بیستمِ باهار است و من نمی دانم یا اصلا تولدم هجدهم بوده و من نمی دانسته ام.


مجتبا نوشت:

+اولین پست 95

+متن بالا، یک متن کامل است و جدا کردن پاراگراف ها برای راحت تر خواندن آن است.(البته امیدوارم راحت تر شده باشد.

۴ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۲۹
مجتبا ناطقی