اگر مثلن، سر ساعت چهار بعدازظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می شود...*
سه شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۱، ۱۱:۲۸ ق.ظ
همین دیشب بود که درِ اتاقم را زد؛ زودتر از
بقیه ی دوست هایم بی دعوت خودش را به چایِ دمیِ روی نیمکتِ زیرِ پنجره مهمان کرد.
مات و بهت زده در رابستم، ازهمان جا زل زدم به
کسی که
موهایش کمی بلندتر از شازده کوچولوی ِ ذهن ِ من
بود و قدش کوتاهتر نمی دانم شاید هم خودِ شازده کوچولو بود
ستاره نداشت شمشیر نداشت تنها چند برگ کاغذ در
دستش دیده می شد.
همین که کنارش نشستم یکی از برگه ها را نشانم
داد، گفت:«اینو خودم کشیدم، نظرت چیه؟»
گفتم:«مطمئن باش کلاه نیست.» لبخند زد و گفت که می شود
این جا ماند کمی حرف زد.
ازحال و روزم پرسید از اینکه چرا چند وقتیست حالِ او را نمی پرسم.
این جا بود که فهمیدم او خودِ شازده کوچولوست؛
راست می گفت ماه ها بود که...
برایش گفتم از روزهای پاییز، روزهای سردی که دست
های کسی را داشتم برای گرفتن، برای گرم کردن برای کافه رفتن و سیگار نکشیدن!
برایش گفتم از زمستان سردی که عاشق شدم، از
سرمایی که هیچ وقت ازش نترسیدم، از چتر پاره و لیز خوردن روی خط عابر پیاده.
شازده کوچولو تا آن شب اشک های مرا ندیده بود،
بغض کرد و گفت: «گریه کن، آره»
گونه هایم خیس شدند. گفتم: « توام بگو انگار یه
چیزایی هست، هوم؟»
گفت که خیلی بزرگ شده است. گفت در این چند ماه به
اندازه ی چندسال پیر شده.
از دنیای کثیف ِ این روزها گفت از شک و تردید
از غلبه ی منطق و عقل بر احساس و عشق.
از اینکه دیگر کافه ها جز بغض هیچ خاطره ی خوبی
را برایش زنده نمی کنند.
گفت از این دنیا عشق می خواهد، عشق.
دیوارِ بلند روبه روی پنجره را نشانش دادم.
برایش از اتاق قبلی ام گفتم که چند شب در ماه، مهتاب
به اتاقم می آمد، گه گداری روی تخت، کنارم
دراز می کشید ولی حالا...
چیزی نگفت؛نگاهش آرامم کرد آرامم کرد، اجازه داد
تا اشک هایم خشک نشوند، تا حرف هایم ناتمام نمانند.
پرسید: « دستات گرمه ؟ »
گفتم: « آره»
گفت:« پس خدا هنوز دستاتو سفت گرفته!
یه موقع هایی ساکت میشینه که ما کلنجارامونو
بریم به این درو اون در بزنیم سر یه فرصت یه
کادوی خوب میده بهمون
نبینم بغض کنیا
گاهی وقتا خودم انقدر بغضامو قورت میدم که حس می
کنم دارم خفه می شم
برا همین میگم گریه کن»
ادامه داد: «مجتبا نکنه تو آدم بزرگ بشیا! نکنه
نتونی گریه کنی، نکنه گیر کنی بین این آدما خب؟ »
گفتم:« باورم نمیشه، امشب، این جا، کنار شازده
کوچولویی که فقط اسمش یادم مونده بود،تونسته باشم این همه حرف بزنم، گریه کنم...»
شازده کوچولو ازم خواست چشم هایم را ببندم، گفت می خواهد
رازی را برایش نگه دارم.
چشم هایم را بستم.
چند دقیقه ای شد، صدایی نشنیدم، چشم هایم را که
باز کردم، نقاشی هایش را بهمراه یک شاخه گل روی میز گذاشته بود.
گلی که فقط چهارتا
خار داشت.
پ.ن:
* شازده کوچولو ترجمه ی احمد شاملو
-روزها چ سخت میآن چ سخت میرن
-بزودی زودا اتفاقای خوب میوفته
-رنگی پنگیِ همه جا خیلی خوبه
-خدا به همه چی کنتراست میده، اینم خوبه
۹۱/۰۸/۲۳