باید می نوشتم.
دو ماه چهار روز کم است که از سفرم میگذرد و من دقیقا دو ماه نه روز کم است که میخواهم از سفرم به مشهد و اردوی جشنواره ای بنویسم که امسال هم چون سال پیش مرا به هزار کیلومتر آن طرفتر از خانه، به خانه ی دوست دعوت کرد، به مشهد، اردوی سومین جشنواره خانه دوست.
فضای گرم و صمیمی ای که درست مثل سال پیش همه ی شرایط را برای چهار پنج روز عکاسی در شهر مشهد میسر کرده بود. از عوامل اجرایی اردو و عکاسان خوبی که دعوت شده بودند تا مسئول اجرایی، سید مجتبیِ خاتمیِ عزیز که همیشه مرا مهمان لبخندهای گرمش می کند و انرژی دو چندانی که با احوالپرسی هایش در طول برگزاری اردو می داد، همه و همه لحظات خاطره انگیزی را رقم زدند که شاید نوشتن شان خود، یک کتاب خاطره باشد.
گاهی در توصیف بعضی از فضاها، حس ها و... نا توان می مانم و صفتی در توصیفشان ندارم. حالا این اتفاق درست وقتی می افتد که می خواهم در مورد کسی بنویسم که همه ی تجربه های عکاسی ام را از نوجوانی تا حالا مدیون او هستم. کیارنگ علاییِ ... فقط میدانم که ناتوانی ام در توصیفش از قلب بزرگ و مهربان او بر می خیزد. بزرگ و مهربان. از جشنواره ی آبرنگ و قصه ی برگزیده شدنم در آخرین جشنواره ی آبرنگ می شناسمش، اولین جایزها ی که در عکاسی گرفتم، که اتفاقا حاصل اولین تجربه های عکاسی من بودند، از جشنواره ای که کیارنگ علایی در آن سال دبیری اش را بر عهده داشت. مرد بزرگی که همیشه اعتمادش به جوانان برایم تحسین برانگیز است. اعتماد به من و دعوتم به دومین جشنواره خانه دوست، نمونه ی کوچکی از این دست است.
اعتمادی که پاسخش انتخاب عکسم در بخش مستندِ دومین جشنواره ی خانه دوست بود. امسال هم همین اتفاق افتاد و بار دیگر در اردوی خانه دوست شرکت کردم و بار دیگر عکسم انتخاب شد.
انگار که بخش عکاسانه ی زندگی من به مشهد گره خورده است و این داستان همچنان ادامه دارد. حداقل امیدوارم ادامه پیدا کند. مشهد، شهری که همیشه جایی برای آرامشت دارد. شهری با امام رضا(ع)، با قلب های پاکِ زائرانش و عکاسانی که دو سال است به اندوخته های عکاسی ام می افزایند.