از پنجره ی باران خورده ی اتوبوس به تابلوهای سبز رنگ اتوبان نگاه می کردم. تهران 123 کیلومتر. نگاه کردن به تابلوهای اتوبان تنها مسیر را برایت طولانی تر می کنند. 123 برایت اندازه ی 321 کیلومتر طول می کشد. بیش از 20 بار این را امتحان کرده ام. فرقی نمی کند، مسافر باشی یا راننده، این اتفاق می افتد.
برای آنکه حواسم را از تابلوها دور کنم، پرده را کشیدم، کتابی از کیفم در آوردم و مشغول به خواندن شدم. به گمانم «شب های روشن»ِ داستایفسکی بود. پسری که در کنارم نشسته بود، سرش را خم کرد و به زور روی جلد کتاب را خواند. راجع به کتاب ازم پرسید، می خواست بداند داستان را تا اینجای کار دوست داشته ام یا نه؟
گفتم مگر شما خوانده اید؟ خندید. بحثمان گل انداخت. از چخوف، داستایفسکی و ادبیات روس گفتیم برای هم. از علاقه ی بی حدواندازه اش به زبان و ادبیات روس می گفت و من متعجبانه به او گوش می کردم. هیچ فکر نمی کردم که او از بچه های دانشکده باشد، اما نه تنها از بچه های دانشکده بود که مهندسی مکانیک هم می خواند و از قرار معلوم، هم ورودی هم بودیم! باورم نمی شد، چطور ممکن بودکه در این یک سال هیچ گاه هم دیگر را ندیده باشیم.
آن شب، مسیر، کوتاهترین شده بود. خیلی زود به تهران رسیدیم. از هم خداحافظی کردیم. این بار سفرم به دانشگاه، برایم سوغات به همراه داشت، دوست خوبی به نام محمد حسین.
نام کوچکش محمد و نام خانوادگی اش، حسین! شاید جالب باشد که مدت ها او را محمدحسین صدا می کردم و در تصوراتم نام خانوادگی اش حسینی بود! کمی گذشت تا متوجه این موضوع شوم. اما خب فرقی نمی کرد و نمی کند، او هنوز هم برای من محمدحسین است!
هر هفته با هم بر می گشتیم و هر بار حرفی بود برای گفتن. از
نقد آثار ادبی تا فیلم های خوبی که به طور مشترک دیده بودیم. فکر می کردم فارغ
التحصیلی بین مان فاصله بیاندازد و فیلم و کتاب، بهانه های ضعیفی باشند برای دیدار
دوباره مان، اما این طور نشد.
یکی دو هفته پیش به بهانه ای، یکدیگر را ملاقات
کردیم. در کافه چای نوشیدیم و دفتر روزهای خوبمان را ورق زدیم. تولدم را تبریک گفت و تماشا
و نقد دو فیلم خوب از «هنر و تجربه» را ضمیمه کرد. انتخاب های محمدحسین را قبول
دارم. می توانم به جرات اعلام کنم که انتخاب او در فیلم و کتاب انتخاب من است.
برای همین از قبل می دانستم که هدیه های
خوبی خواهند بود. همین طور هم شد. شب خوبی رقم خورد. «آمین خواهیم گفت» ِ خوب ِسامان
سالور و «خواب تلخِ» خوب ترِ امیر یوسفی را دیدیم. همیشه صحبت های محمد حسین را
بعد از تماشای فیلم دوست داشته ام. کمی از 9 گذشته بود، در بالکن چارسو، رو به
شلوغیِ کم جانِ تهران از «خواب تلخ» گفتیم، از سینمای ایران و اینکه چرا فیلم هایی
از این دست باید بعد از یازده دوازده سال، توقیف، تازه اکران شوند؟ سینمای ما کی
از این خواب تلخ بیدار می شود؟
توی مسیر برگشت شروع به خواندن کتابی کردم که چند ماه پیش بهم قرض داده بود:
داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده) از ادبیات روس، از آنتوان چخوف!
مجتبا نوشت:
*میدان سرخ:میدان معروف شهر مسکو، روسیه.
+تمرینِ نوشتن می کنم! :)
+سعی کردم خلاصه بنویسم، باز هم از اوخواهم نوشت.
+خواب تلخ را ببینید!