هر بار هر جور که
دوست دارد تمام می شود، پایان داستانِ تابستان را به روزهای آخر شهریور سپرده اند.
شهریور برایم از
هر تلخی تلخ تر است.
شهریور یعنی می
دانی که دیگر بچه هایت را هر روز نمی بینی، آواز نمی خوانی، حتی دیگر اخم و خنده
را پشت سر هم تکرار نمی کنی.
یعنی باید عادت
کنی بجای گل های شبدری، بجای شمعدانی ها، بجای همه ی گلدان های ردیف شده روی پله
ها، به برگ های آماده به فرود سلام کنی.
یعنی سالینجر و
کامو و داستایوفسکی ات کمی کمرنگ تر می
شوند.
از حافظ و سعدی و
مولانا خوانی تا سحر خبری نیست.
شهریور یعنی هرآنچه
بود، بود؛ حالا کمی نباید طوری بود که بود.
یعنی نمی دانی،
چشم هایت را از
شوق بارانِ پاییزی تَر کنی یا از دلتنگی خورشیدِ داغ تابستان.
حسرت حرف های
نزده ات را بخوری یا دل به حرف شِنو بودن
برگ های افتاده به زمین، ببندی.
به اجراهای
پاییزه دل خوش کنی یا به تیاتر هایی که دیده ای.
حاضری سرماخوردگی
های بی وقفه و خواب آلودگیِ استامینوفن را تحمل کنی یا دلتنگ عطسه های بی امان و حساسیت
تابستانی ات شوی.
نمی دانی زرد
باشی یا سبز، خواب باشی یا بیدار، اصلا خوب باشی یا بد.
این یعنی
خودِخودِ شهریور.
مجتبا نوشت:
+عکس:شهریور91/تهران
+منظورم روزهای آخر شهریور است
+کمی خوابِ تو، کمی صدای تو
+4مضراب مرهم شود شاید
+جورِخوب و بدش رو نمی دونم*