آرام آرام، بی
هیچ هراسی روی دست های گرم تازه از جیب درآمده ام جای خوش می کنند و از آن ها- بی
آنکه لحظه ای بگذرد-جز قطره ی آبی، هیچ نمی ماند. تکیه ام را به نیمکت بیشتر می
کنم و آسمانِ خط خطی از شاخه های لخت و تودرتوی درخت ها را نگاه.
دوست داشتم
صدای پای آمدنت را خود خود خودم زودتر ازکلاغ های فوضول حاضر در پارک بشنوم و جمع
و جورتر بنشینم و جای هر گله و شکایتی،برایت از دختر بچه ای حرف بزنم که همین دو دقیقه پیش،
آن طرف تر، روی نیمکتی نشسته بود و "به جون سیبیلت به جون سیبیلت" به
خیک پدر شکم گنده ی سیبیلویش می بست و همه ی اتفاق های مهدکودک را داشت تعریف می
کرد، از لِگو دزدی های سارا گرفته تا
جیش کردن علی توی شلوارش و حالِ خرابِ خاله لیلا .
از پیرمرد هایی
برایت بگویم که بیشینه سرعت شان در پیاده روی-از خانه تا پارک- نیم موزاییک در
ثانیه است و عصا اگر نبود، آن ها هیچ بعدازظهری را دور هم در پارک نمی گذراندند و
به لم دادن به بالش و گوش کردن به اخبارهای تکراری صبح و ظهر وشب راضی می شدند،
اما خب همین آقایان، در همین چند قدمی مان تخته و شطرنجی بازی می کنند که بیا و
ببین!
از... .
مهم نیست!
حالاکه صدای
پای تو را نمی شنوم، حالا که حتی این کلاغ های فوضول هم ترکِ رذائل کرده اند و
قارقار نمی کنند، بقیه اش را نمی گویم، بگذار قصه ی آن پسر بچه های پر شر وشور
مدرسه ی راهنمایی شیفت بعد از ظهر و قصه ی پاره شدن کیسه های میوه ی آن خانم و جر
و بحثش با میوه فروش و قصه ی... بمانند برای یک وقت دیگر.یک وقتِ دیگر!
بعدازظهر جایش
را به عصر می دهد و من همچنان برای خودم قصه می سازم تا هروقت که دیدمت، سکوت،
سکوت کند و حرفی باشد، برای گفتن.
همچنان برف می
بارد و دست هایم خیس اند از برف دانه ها.
مجتبا نوشت:
+آی قصه قصه قصه.. نون و پنیر و پِسسه!
+کلاغآ بِپرکُنون.. قــــــــار قـــــــار..
+خِ واو الف بِ پــــــــــــــــَر
+بیشتر هذیون نوشتِ!