میام توی اتاق
لامپ رو روشن نمی کنم، اونا انقدر نور دارند که به نوردیگه ای نیاز نیست
روی تخت دراز کشیده ای و همین که میام نزدیکت بشم، آروم بر می گردی و مثل همیشه...
بلند میشی و آره
می فهمی، آره، بازم خودمو لو میدم٬ فقط همو نیگا می کنیم، حتی اونا هم حرف نمی زنن و هیچی نمی گن هیچی، نورشونو کم می کنن
میای پایین روی فرش میشینی، چار زانو پشت به من
موهای بلندت رو می گیرمو آروم آروم شونه شون می کنم، دیگه گلوم طاقت نداره
اونا هم کم کم خاموش می شن
سرمو میذارم رو شونه ات و
گریه می کنم.
گریه می کنی.
همون اتاقِ همیشگی-امشب
+اونا منو تو رو دوس دارن
+همین.